از حال پریشان من او را خبری نیست
یا هست و به دلسوختگانش نظری نیست
گویند که دارد اثری آه دل ریش
فریاد که آه دل ما را اثری نیست
در ره گذرش خاک شدم تا گذر آرد
بر ماش چرا آن بت مه رو گذری نیست
گر هست تو را غیر من خسته نگاری
ای دوست به جان تو که ما را دگری نیست
گفتم دل و جان پیشکش عشق تو کردم
آشفته دلان را بجز این ما حضری نیست
گفتا ز جهان هیچ توقّع چو نداریم
ما را سر و پروای چنین مختصری نیست
گویند که شب را سحری هست خدا را
این تیره شب هجر مرا خود سحری نیست
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: شاعر در این شعر از حال پریشان خود و بیخبری محبوبش میگوید. او با بیان اینکه دلش در آتش عشق میسوزد، احساس تنهایی و ناامیدی میکند. شاعر در ادامه ابراز میکند که اگرچه دیگران میگویند آثاری از عشق وجود دارد، او اثر و نشانهای از عشق خود نمیبیند. در این تنهایی، به محبوبش میگوید که هیچکس به جز او برایش اهمیت ندارد و او تمام دل و جانش را به عشق او داده است. در نهایت، شاعر به ناامیدی خود در شبهای هجران اشاره میکند و میگوید که حتی امیدی به صبح جدید ندارد.
هوش مصنوعی: من در حالتی پریشان به سر میبرم و او از حالت من خبر ندارد، یا اگر هم خبر دارد، هیچ توجهی به دلسوختگانش نمیکند.
هوش مصنوعی: میگویند که صدای دل شکستهام تأثیری دارد، اما این صدای دل ما هیچ اثر و تاثیری نخواهد داشت.
هوش مصنوعی: من در راه او به خاک افتادهام تا او بر من بگذرد. چرا آن معشوق زیبا هیچ وقت از اینجا نمیگذرد؟
هوش مصنوعی: اگر کسی غیر از من تو را خسته کند، ای دوست، به جان تو قسم که ما کسی دیگر نداریم.
هوش مصنوعی: به عشق تو، جان و دل خود را تقدیم کردم. برای کسانی که در دلشان آشفتگی است، غیر از این، راهی وجود ندارد.
هوش مصنوعی: او میگوید که از دنیای بیرون هیچ انتظار و توقعی نداریم و برای این چیزهای ناچیز هیچ اهمیتی نمیدهیم.
هوش مصنوعی: میگویند که در دل شب، سحری وجود دارد، اما این شب تاریک که من را از معشوقم جدا کرده است، هیچ سحری برای من ندارد.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
ای میر جهانگیر چو تو دادگری نیست
چون تو بگه کوشش و بخشش دگری نیست
ناداده ترا گردش گردون شرفی نیست
نسپرده ترا طایر میمون هنری نیست
بر روی زمین رزمگهی نیست که تا حشر
[...]
عشق رخ تو بابت هر مختصری نیست
وصل لب تو در خور هر بی خبری نیست
هر چند نگه میکنم از روی حقیقت
یک لحظه ترا سوی دل ما نظری نیست
تا پای تو از دایرهٔ عهد برون شد
[...]
در ده خبر است این که ز مه ده خبری نیست
وین واقعه را همچو فلک پای و سری نیست
عقلم که جهان زیر و زبر کرد به فکرت
بی خویش از آن شد که ز خویشش خبری نیست
جان سوخته زان شد که از آنها که برفتند
[...]
از سوز دل مات همانا خبری نیست
کاین ناله شبهای مرا خود سحری نیست
هستند تو را عاشق بسیار ولیکن
دلسوخته در عشق تو چون من دگری نیست
از بهر دوای دل پر درد ضعیفم
[...]
ای خرده شناسان که بانواع فضایل
ارباب شرف را چو شما راهبری نیست
حیف است که با این هنر و فضل شما را
از حال دل مردم دانا خبری نیست
سرمایه سودش چه کنی محنت و رنج است
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.