گنجور

 
جهان ملک خاتون

ای که پنداری که ما را جز تو یاری هست نیست

یا مرا غیر از غم عشق تو کاری هست نیست

دستم از غم گیر ای دلبر که افتادم ز پای

زآنکه ما را در جهان جز تو نگاری هست نیست

گر چو چنگم می زنی ور می نوازی همچو نی

ای که خواهی گفت ما را از تو عاری هست نیست

بار بسیارست بر جان من مسکین ز غم

هیچ باری چون غم هجرانت باری هست نیست

چشم مستش برد خواب از چشم بیداران ولیک

همچو زلف سرکش او بی قراری هست نیست

گر تو گویی بر دلم از تو جفایی نیست هست

در بلای عشق چون من بردباری هست نیست

بندگان بسیار داری در جهان بهتر ز من

بنده ی بیچاره باری در شماری هست نیست

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
مولانا

گر تو پنداری به حسن تو نگاری هست نیست

ور تو پنداری مرا بی‌تو قراری هست نیست

ور تو گویی چرخ می‌گردد به کار نیک و بد

چرخ را جز خدمت خاک تو کاری هست نیست

سال‌ها شد که بیرون درت چون حلقه‌ایم

[...]

فیض کاشانی

اینجهانرا غیر حق پروردگاری هست نیست

هیچ دیاری به جز حق در دیاری هست نیست

عارفان را جز خدا با کس نباشد الفتی

عاشقانرا غیر ذکر دوست کاری هست نیست

حق شناسانرا که بر باطل فشاندند آستین

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه