گنجور

 
جهان ملک خاتون

مرا جان پای بند مهر یاریست

دلم آشفته ی زلف نگاریست

چو آن گل دسته ی من رفت از دست

ز غم درپای جانم زخم خاریست

به رقص آمد سهی سرو گل اندام

محقّر جان ما بروی نثاریست

به جان تو که از مستی چشمت

دلم را دایماً در سر خماریست

به وصل تو که در هجرانت ای دوست

مرا بر دل ز جانم سخت باریست

مرا گفتی جهان خود در چه کاری؟

مرا غیر از غم عشق تو کاریست؟

مرا عشق رخ آن ترک مه روی

نه امروزست کاین بس روزگاریست

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
فخرالدین اسعد گرگانی

چو ما را خرّمی و شاد خواریست

بد اندیشان ما را رنج و زاریست

حکیم نزاری

بهارِ تیر ماهی خوش بهاری ست

و لیکن عشق موقوفِ نگاری ست

حضورِ یارِ همدم در مه دی

اگر حاصل شود خوش نوبهاری ست

به واجب روزگارِ عمر دریاب

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه