گنجور

 
جهان ملک خاتون

ای بت نامهربان این ستم از بهر چیست

بر دل بیچاره ای کز دل و از جان بریست

غمزده ی سوگوار شب همه شب تا به روز

بر در تو سر زند هیچ نگویی که کیست

لعل لب جان فزات آب حیاتست و بس

زلف تو دام بلا حسن تو رشک پریست

در صفت حسن تو راست بگویم سخن

روی تو ماه تمام قد تو سرو سهیست

رفتی و من بی رخت چون بزنم دم، دمی

هیچ شنیدی کسی زنده که بی جان بزیست

هر که نه با عشق زیست گفت که من زنده ام

وه که بر آن زندگی زار بباید گریست

هست سؤالی مرا از تو بت سنگدل

بر من مسکین جفا بی سبب از بهر چیست

هر که به اخلاص دل در قدمت جان نباخت

در دو جهان کس نگفت کان صفت زندگیست

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
جلال عضد

سوخته ای بر درت شب همه شب می گریست

ای مه نامهربان هیچ نگفتی که کیست

شمع صفت تا مرا سوز تو در سینه است

مردنم افسردگی ست سوختنم زندگیست

پرده نی هر دمم حال دگرگون کند

[...]

صفای اصفهانی

ساقی وقت مناخیز که وقت دیست

خون بعروقم فسرد وقت کرامت کیست

موسم بهمن بکاخ فصل بهار میست

هر که نشد مست می مرده مطلق ویست

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه