جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۴

مرا جان پای بند مهر یاریست

دلم آشفته ی زلف نگاریست

چو آن گل دسته ی من رفت از دست

ز غم درپای جانم زخم خاریست

به رقص آمد سهی سرو گل اندام

محقّر جان ما بروی نثاریست

به جان تو که از مستی چشمت

دلم را دایماً در سر خماریست

به وصل تو که در هجرانت ای دوست

مرا بر دل ز جانم سخت باریست

مرا گفتی جهان خود در چه کاری؟

مرا غیر از غم عشق تو کاریست؟

مرا عشق رخ آن ترک مه روی

نه امروزست کاین بس روزگاریست