گنجور

 
جهان ملک خاتون

ما را سر و کار با نگاریست

دل در خم زلف غمگساریست

از موکب لشکر فراقش

بر دیدهٔ عشق من غباریست

با بار فراق اوست کارم

بنگر که چه طرفه کار و باریست

کس نیست که با غمش بگوید

ما را بجز انده تو کاریست

خرّم دل عاشقی که او را

در روز وصالش اختیاریست

حال دل تنگ من چه پرسی

آشفتهٔ طرّهٔ نگاریست

در مردم چشم خویش دیدم

از خط تو تیره روزگاریست

در عشق مرا خوشست با غم

کز یار قدیم یادگاریست

ناچیده دلم گلی ز وصلش

در باغ طرب اسیر خاریست

ای باد خبر به دل ستان بر

بر خاک درش گرت گذاریست

گر هست جهان میان دریا

از دیده و از تو بر کناریست

 
 
 
پرسش‌های پرتکرار
انوری

دل بی‌تو به صدهزار زاریست

جان در کف صدهزار خواریست

در عشق تو ز اشک دیده دل را

الحق ز هزار گونه یاریست

در راه تو خوارتر ز حاکم

[...]

مجیرالدین بیلقانی

در کوی تو عقل بی قراریست

بی روی تو روح سوگواریست

هر تار ز نرگس تو تیری است

هر موی طره تو ماریست

وصل است ز تو نخست پس هجر

[...]

نظامی

هر نکته که بر نشان کاریست

در وی به ضرورت اختیاریست

مولانا

در شهر شما یکی نگاریست

کز وی دل و عقل بی‌قراریست

هر نفسی را از او نصیبیست

هر باغی را از او بهاریست

در هر کویی از او فغانیست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه