گنجور

 
جهان ملک خاتون

ما را سر و کار با نگاریست

دل در خم زلف غمگساریست

از موکب لشکر فراقش

بر دیده ی عشق من غباریست

با بار فراق اوست کارم

بنگر که چه طرفه کار و باریست

کس نیست که با غمش بگوید

ما را بجز انده تو کاریست

خرّم دل عاشقی که او را

در روز وصالش اختیاریست

حال دل تنگ من چه پرسی

آشفته ی طرّه ی نگاریست

در مردم چشم خویش دیدم

از خط تو تیره روزگاریست

در عشق مرا خوشست با غم

کز یار قدیم یادگاریست

ناچیده دلم گلی ز وصلش

در باغ طرب اسیر خاریست

ای باد خبر به دلستان بر

بر خاک درش گرت گذاریست

گر هست جهان میان دریا

از دیده و از تو بر کناریست