جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۲

ما را سر و کار با نگاریست

دل در خم زلف غمگساریست

از موکب لشکر فراقش

بر دیدهٔ عشق من غباریست

با بار فراق اوست کارم

بنگر که چه طرفه کار و باریست

کس نیست که با غمش بگوید

ما را بجز انده تو کاریست

خرّم دل عاشقی که او را

در روز وصالش اختیاریست

حال دل تنگ من چه پرسی

آشفتهٔ طرّهٔ نگاریست

در مردم چشم خویش دیدم

از خط تو تیره روزگاریست

در عشق مرا خوشست با غم

کز یار قدیم یادگاریست

ناچیده دلم گلی ز وصلش

در باغ طرب اسیر خاریست

ای باد خبر به دل ستان بر

بر خاک درش گرت گذاریست

گر هست جهان میان دریا

از دیده و از تو بر کناریست