ما را سر و کار با نگاریست
دل در خم زلف غمگساریست
از موکب لشکر فراقش
بر دیده ی عشق من غباریست
با بار فراق اوست کارم
بنگر که چه طرفه کار و باریست
کس نیست که با غمش بگوید
ما را بجز انده تو کاریست
خرّم دل عاشقی که او را
در روز وصالش اختیاریست
حال دل تنگ من چه پرسی
آشفته ی طرّه ی نگاریست
در مردم چشم خویش دیدم
از خط تو تیره روزگاریست
در عشق مرا خوشست با غم
کز یار قدیم یادگاریست
ناچیده دلم گلی ز وصلش
در باغ طرب اسیر خاریست
ای باد خبر به دلستان بر
بر خاک درش گرت گذاریست
گر هست جهان میان دریا
از دیده و از تو بر کناریست