دلم بربود و درمان نیست در دست
وصال او مرا درمان دردست
ز هجرم اشک دیده گشته گلگون
ز دردم رنگ رو چون کاه زردست
ز من پرسد طبیب دردم آخر
چنین بیمار هجرانت که کردست
جوابش دادم ای جان بی وفایی
ز دوران سپهر لاجوردست
از آن رو دلبر من بی وفا شد
که بر جانم چنین زنهار خوردست
به خاک ره نشستم من به بویش
ز زلفش نیستم جز باد در دست
کسی کاو را به عشق آرام باشد
یقین دانم که از مردان مردست
جهان را بی وفایی گرچه رسمست
بساط عهد گویی در نوردست