جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۲

دلم بربود و درمان نیست در دست

وصال او مرا درمان دردست

ز هجرم اشک دیده گشته گلگون

ز دردم رنگ رو چون کاه زردست

ز من پرسد طبیب دردم آخر

چنین بیمار هجرانت که کردست

جوابش دادم ای جان بی وفایی

ز دوران سپهر لاجوردست

از آن رو دلبر من بی وفا شد

که بر جانم چنین زنهار خوردست

به خاک ره نشستم من به بویش

ز زلفش نیستم جز باد در دست

کسی کاو را به عشق آرام باشد

یقین دانم که از مردان مردست

جهان را بی وفایی گرچه رسمست

بساط عهد گویی در نوردست