گنجور

 
جهان ملک خاتون

بشست از دیده شرم و از حیا روی

فغان از دست آن بی شرم دلخوی

چه مایه رنج دیدم از جفایش

کشیدم بس بلا از فعل بدگوی

چه خون از دست جورش در جگر رفت

چه اشک از دیده ها در رفت در جوی

به میدان جفا دیدی که خوردیم

بسی چوگان غم زان دست و بازوی

درآمد عقل سرگردانم از پای

به سر گردیدم اندر خاک چون گوی

نیامد هیچ وقت اندر دماغم

ز باغ مهربانیش یکی بوی

هزارت آفرین بر جان و تن باد

که آزارم نجستی یک سر موی

تو بیداد آنچه بتوانست کردی

نگفتی چون کنم من روی در روی

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
سعدی

گل است آن یا سمن یا ماه یا روی

شب است آن یا شبه یا مشک یا موی

لبت دانم که یاقوت است و تن سیم

نمی‌دانم دلت سنگ است یا روی

نپندارم که در بستان فردوس

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از سعدی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه