گنجور

 
جهان ملک خاتون

دل من درد غمت دارد و تو درمانی

زآنکه باشند همه در دل و تو در جانی

بخور آخر غم احوال دل نیک دلان

مکن ای دوست که ناگه به غمی درمانی

ای صبا نکهت عنبر ز کجا آوردی

تو همانا ز سر کوی غم جانانی

گر گذاری فتدت بر سر کویش زنهار

پرسشی از من بیچاره بکن پنهانی

از منش گوی که جان در سر و کارت کردم

ای بت سنگ دل سیم بدن تا دانی

از غم هجر تو جانم به لب آمد یک دم

نظری سوی من خسته مگر نتوانی

در جهان دست چو در دامن مهرت زده ام

مکن از دامنم ای دوست چو گردافشانی

 
 
 
منوچهری

صنما! گرد سرم چند همی‌گردانی

زشتی از روی نکو زشت بود گر دانی

یا بکن آنچه شب و روز همی وعده دهی

یا مکن وعده هر آن چیز که آن نتوانی

از حد و غایت نافرمانی در مگذر

[...]

قطران تبریزی

هرکه زو دیده بود یزدان بی فرمانی

درد او را نکند هیچ خورش درمانی

همه دردی را درمان بتوان کرد بجهد

نقرس است آنکه ز درمانش همی درمانی

چون بود دردی کان را نتوان درمان کرد

[...]

سوزنی سمرقندی

رومه سوزک مژه میکنی از نادانی

ای بهر کندن و هر سوختنی ارزانی

جان کن ای کور جگر سوز و سخن نیکو گوی

مژه وارونه چه کردند ترا میدانی

مژه بر هم نزنی شب ز غم هجران را

[...]

انوری

یافت احوال جهان رونق جاویدانی

چرخ بنهاد ز سر عادت بی‌فرمانی

در زمان دو سپهدار که از گرد سپاه

بر رخ روز درآرند شب ظلمانی

باز در معرکه چون صبح سنان‌شان بدمد

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از انوری
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه