جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۴۷

دل من درد غمت دارد و تو درمانی

زآنکه باشند همه در دل و تو در جانی

بخور آخر غم احوال دل نیک دلان

مکن ای دوست که ناگه به غمی درمانی

ای صبا نکهت عنبر ز کجا آوردی

تو همانا ز سر کوی غم جانانی

گر گذاری فتدت بر سر کویش زنهار

پرسشی از من بیچاره بکن پنهانی

از منش گوی که جان در سر و کارت کردم

ای بت سنگ دل سیم بدن تا دانی

از غم هجر تو جانم به لب آمد یک دم

نظری سوی من خسته مگر نتوانی

در جهان دست چو در دامن مهرت زده ام

مکن از دامنم ای دوست چو گردافشانی