گنجور

 
جهان ملک خاتون

آن سروناز بین که چه خوش راست قامتست

چون بگذرد به باغ ز قدّش قیامتست

هرکس که صبحدم نظری کرد بر قدش

تحقیق شد که عاقبتش بر سلامتست

چون بگذری به ناز به بستان سرای دل

سرو از میان جان به چمن در قیامتست

عمریست تا که این دل مسکین مستمند

از شدّت فراق تو اندر ملامتست

بردی تو از برم دل و دادی به دست هجر

مسکین دلم ز غصّه ی تو در ندامتست

مرغ دلم مقید زلف تو شد ز جان

نیکش نگاه دار کنون چون بدامتست

پیوسته دل به صبح رخ تو چو ابرویت

در بند طرّه ی سر زلف چو دامتست

ای ماه مهربان که به بام ایستاده ای

خورشید خاوری ز دل و جان غلامتست

با کس وفا نکرد جهان خوش برآ، دمی

خوش بگذران تو عمر، جهان چون به کامتست