جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۹۸

نگارا رسم دلداری نداری

دمی با ما سر یاری نداری

دل مسکین من گشت از غمت خون

تو خود آئین غمخواری نداری

رهی غیر از جفاجویی نجویی

طریقی جز ستم کاری نداری

نپرسی حال یاران وفادار

مگر رای وفاداری نداری

تو هر شب تا سحر در خواب و مستی

خبر از ما و بیداری نداری

چه حاصل زاری من چون تو رسمی

به غیر از مردم آزاری نداری

ندانستم که آن عادت که عهدی

که می بندی بجای آری نداری

جهان و جان نهادم بر سر تو

تو خود رسم جهانداری نداری

دلا خواری کش و تن در قضا ده

چو قسمت جز جگر خواری نداری