گنجور

 
جهان ملک خاتون

زان لعل لبم بده زکاتی

تا در تن ما کنی حیاتی

چون شکّر آن لبم ندادی

ای جان و جهان کم از زکاتی

از دوست جز این قدر نخواهم

کاندر قدمش بود ثباتی

بر خط لبم دهد به هر سال

آن نور دو دیدگان براتی

در سیهی دیده گو قلم زن

گر زآنکه نیابد او دواتی

من تشنه آن لب چو قندم

سودم نکند لب فراتی

در عرصه عشقت ای جهانگیر

شاه دل من شدست ماتی