ای مظهر ذات کبریائی
زیبد بتو گر کنی خدائی
از شاهی عالمست بهتر
بردرگه تو مرا گدائی
خورشید برخ نفاب بندد
گر پرده ز روی برگشائی
خوش نیست بتاز کف رها کن
آیین جفا و بی وفائی
زین بیش منه چو لاله داغم
برسینه زآتش جدائی
ای نور فزای چشم مردم
از دیده من نهان چرائی
یکبار ببزمم ار خرامی
از راه وفا و آشنائی
برخیزم و سرنهم بپایت
بنشینم و جان کنم فدایت
ای کوی تو طرف لاله زارم
وی روی تو نوگل بهارم
باری نگذاریش چو مرهم
مجروح مکن دل فکارم
ز ابروی کمان و تیر مژگان
هر لحظه بنو کنی شکارم
دل بر نکنم ز خاک کویت
برباد اگر رود غبارم
بس لاله ز داغ حسرت تو
روید پس مرگ از مزارم
بیروی تو چند همچو باران
خونابه دل ز دیده بارم
بربسته میان و رو گشاده
باری گذر از تو برندارم
برخیزم و سرنهم بپایت
بنشینم و جان کنم فدایت
بردار ز رخ نقاب یارا
مگذار بدل حجاب ما را
باری چه شود بشکر شاهی
بنوازی اگر دمی گدا را
اسرار نهان ز مهرت ای جان
در مخزن دل شد آشکارا
مهری چو تو ای مه دلفروز
کی در نظر آرد این ها را
کی ثبت کنم بلوح سینه
جز نقش خیال تو نگارا
در کوی تو راه چون بیابم
کانجا نبود رهی صبا را
روزی قدم ار تو رنجه سازی
درکلبه محنتم خدا را
برخیزم و سر نهم بپایت
بنشینم و جان کنم فدایت
از دیده چه اشگم ار فکندی
دست آر دلم بنوشخندی
درهر شکنی فکنده زلفت
برگردن جان من کمندی
این خال به منظرت نشسته
یابر مجمر بود سپندی
کی دل بکنم ز نخل قدت
گر ریشه هستیم بکندی
بس چشم بدیدم و ندیدم
چون چشم تو هیچ چشم بندی
سوزد دلم از همین که دایم
پیش رخت ای نگار چندی
خواهم که نهان ز چشم اغیار
پیش رخت ای نگار چندی
برخیزم و سرنهم بپایت
بنشینم و جان کنم فدایت
ای قد خوش تو سرو نازم
دامن مکش از کف نیازم
باری چه شود ز لطف سازی
در سایه خویش سرفرازم
بی روی تو از سرشک غماز
گردیده عیان ز پرده رازم
درکعبه نماز کی گذارم
تا قبله ز ابرویت نسازم
از وصل تو کی بیابم اکسیر
دربوته هجر می گدازم
کی کم شودم عیار چون زر
گر خود بری از دهان گازم
ای آنکه ز نور رخ نهفتی
بنمائی رخ اگر تو بازم
برخیزم و سرنهم بپایت
بنشینم و جان کنم فدایت
جانا چه شود که گاهگاهی
برسوی من افکنی نگاهی
در فقر کمال بی نظیری
درمصر جمال پادشاهی
آوازه حسن وصیت خویت
بگرفته زماه تا بماهی
هردم چو کشی بقصد جانم
از خال خطت صف سپاهی
شاها چه شود ز خاک پایت
برسر بنهم اگر کلاهی
از حادثه ام چه غم که دارم
از ظل حمایتت پناهی
باری بگذار ای جفا جوی
تا من برهت بعذر خواهی
برخیزم و سرنهم به پایت
بنشینم و جان کنم فدایت
درمصر رخت مرا نباتی
فرمای بآن لبان براتی
چشمت کشدم اگر بغمزه
وز بوسه دهد لبت حیاتی
هم زینت کعبه به بطحا
هم زیور بت به سومناتی
اشیا بوجود تو دمادم
یابند حیاتی و مماتی
از قهر بقوم و لطف قومی
طوفان بلائی و نجاتی
گردیده جهات از تو پیدا
در ذات اگر چه بیجهاتی
هرچند که حد من نباشد
خواهم که مدام چون حیاتی
برخیزم و سر نهم به پایت
بنشینم و جان کنم فدایت
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.