جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۵۹

بیا که بی تو ندارد دل من اسبابی

به هر جهت که نظر می‌کنم به هر بابی

به چشم شوخ تو سوگند می‌خورم شبها

نیامده‌ست به چشمم ز عشق تو خوابی

لب تو چشمه نوش است و من چنین تشنه

به جان تشنه فروهل ز لعل خود آبی

سر دو زلف تو تاب دل من مسکین

مده به زلف پر آشوب خویشتن تابی

که بیش از این نبرد دل ز مردم هوشیار

چرا که بحر غمت [را] نبوده پایابی

شب دو زلف تو تاریک و ره نمی‌دانم

مگر برآیدم از روی دوست مهتابی

مرا تو مردمک دیدهٔ جهان بینی

که دیده سجده دو کس را دورن محرابی

به درد دل ز طبیبم طلب کردم

مرا ز لعل تو فرمود جام جّلابی

جواب داد که در صبر کام می‌یابند

به جان تو که مرا نیست بیش ازین تابی