گنجور

 
جهان ملک خاتون

تو که خورشید جهانی به جهان می تابی

از چه رو با من بیچاره چنین در تابی

آخر ای جان چه سبب همچو سر زلف بتان

با من دلشده دایم تو چنین برتابی

آخر ای دیده مهجور ستم دیده چرا

........................................... ابی

من به حسرت نگران تو و مردم گویند

بر لب دجله و مشتاق چرا بر آبی

مرغ عشق تو به اشکم همه شب غوطه زند

گر جهان آب بگیرد چه غمش مرغابی

هیچ دانی تو که خون خورده ای از دیده ی ما

ای سهی سرو از آن روی چنین سیرابی

گفتم ای دل برو و گوشه درویشی گیر

تا به کی رشته امّید وصالش بافی

او ندارد سر ما چند نشینی بر خاک

ز آتش عشق بگو تا به کی این بی آبی

چون که شد در سر غفلت نفس ای عمر عزیز

هیچ روزی دگرت نیست مگر دریابی

هیچ دانی که مرا قافله ی عمر گذشت

همچنان از سر غفلت تو چنین در خوابی

مگر از فیض الهی برسد کام جهان

ورنه ای دل تو به بحر غم بی پایابی

 
 
 
مجد همگر

گرچه بر آتش دل می زندم چشم آبی

آن نه آبیست که بنشاندم از دل تابی

اخگر سینه نه آن شعله خونین دارد

که فرو میرد ار از دیده چکد خونابی

گرچه صبرم مددی می دهد از هر نوعی

[...]

حکیم نزاری

بازم افتاد دلِ ممتحن اندر تابی

از غم ماه‌جبینی شده‌ام مهتابی

باز از آشوبِ جهانی که نمی‌یارم گفت

قصّه‌ ای دارم و دارد صفتش اطنابی

جفت ابروش که طاق است چو دیدم گفتم

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از حکیم نزاری
ناصر بخارایی

هست از زلف کژت در دل من قلابی

که دلم از کشش زلف تو دارد تابی

دل که در ابرویِ طاق تو چو قندیل آویخت

همچو شمعی‌ست برافروخته در محرابی

از خیال شب وصل تو که خوابت خوش باد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه