گنجور

 
جهان ملک خاتون

دو دیده بر سر راهت نهاده ام بازآی

بلا و غصّه ازین بیش بر جهان مفزای

بگیر دست ضعیفم به وصل خویش شبی

مبر چو گیسوی پرتاب خویشتن در پای

اگرچه عهد ببستی ولی یقینم بود

که هر سخن که بگویی نیاوری بر جای

بیا و یک نظر از روی مهر با ما کن

که هست روی چو خورشید تو جهان آرای

قسم به چشم چو آهوی تو که سرمستم

به بوی آن دو سر زلف شوخ غالیه سای

به روی و موی تو آنگه به طاق ابرویت

به بوس آن دو لب لعل و شهد شکرخای

گر از فراق تو جانم به لب رسید از غم

ز روی لطف ترحّم کن و شبی بازآی

که تا به دیده تحقیق بنگری در ما

که بی تو چون بگدازم به هجر جان فرسای

ز دست روز فراقت چو چنگ بخروشم

به حسرت شب وصلت ز ناله ام چون نای