گنجور

 
جهان ملک خاتون

فریاد ز جور این زمانه

وز دست جفای آن یگانه

خون دل من ز هجر رویت

گشتست ز دیده ام روانه

مخمور فراق بامدادان

مستست ز باده شبانه

فریاد که آتش فراقش

هر لحظه همی زند زبانه

بربود دلم ز دست باری

دلبر به دو چشم آهوانه

مسکین دل من ز خال و زلفش

سرگشته چو گوست در میانه

چون سرو سهی جویباری

تا چند کنی ز ما کرانه

تا جان به جهان بود نگارا

فریاد زنیم عاشقانه

از خون جگر که رفتم از چشم

بگرفت به روی ما نشانه

عمری تو و چیست خوشتر از عمر

فریاد که نیست جاودانه