گنجور

 
قطران تبریزی

دلم بدیگر جای و تنم بدیگر جای

تنم بغربت و دل با تو مانده اندر وای

بلای تن ز دلم هست کاشکی همه سال

تنم بنزد تو بودی و دل بدیگر جای

دعا کنم بخدای جهان همه شب و روز

مگر رسد بمن آن روی و موی شهر آرای

ز دود و تف دلم روی آسمان بنهفت

دعای من نرود زین سپس همی بخدای

مکوش بار خدایا بخون بنده خویش

که بندگان بفزایند جاه بار خدای

سرای من بتو آراسته است مالامال

که سرو کبک خرامی و ماه جنگ سرای

اگر تو نیز نیائی همی چه کمتر از آن

که چون پیام فرستی بمن که خیز و بیای

بجان بخرم پیوند مهر تو نه بدل

بسر بیایم نزدیک تو همی نه بپای

اگر ببینی بخشودنی ز من بجهان

اگر کسی را بخشودئی مرا بخشای