گنجور

 
جهان ملک خاتون

به تابستان خوشی در ماهتابست

که در عکس رخش در ماه تابست

به بستان نرگس مخمور در صبح

ز چشم سرخوشت مست و خرابست

نه مستست و نه مخمور و نه هوشیار

ز بوی عشق تو در عین خوابست

نمی تابد به عالم روی خورشید

مگر زآن رو که ماهم در نقابست

چرا ابروی شوخ دوست با ما

چنین پیوسته در عین عتابست

دوا جستم ز لعلش بی تکلّف

طبیب درد من تلخش جوابست

بگفتا صبر می باید به کارت

دو چشمم از صبوری چون سرابست

جهان را نیست باری رنگ و بویی

که ذوق عیش در عهد شبابست

نمی دانم ز درد عشق باری

جهان را جان و دل یکسر کبابست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode