جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۳

سعادت یار و دولت همنشین است

کسی را کان رخ مهوش قرین است

بتا دوری نمی خواهم ز رویت

صلاح کار من گویی در این است

نداری مهربانی با من ای دوست

به جان تو که می دانم چنین است

هزاران داغ و درد از روز هجران

به جانم زان مه زهره جبین است

به محراب دو ابرویت کنم روی

به تخصیصم دعا در راه دین است

نگارینا جفا کردی و رفتی

وفا و دوستی با ما همین است

اگر تو بی وفایی پیشه کردی

مرا مذهب نگارینا نه این است

گرم جان بخشی و گر دل ستانی

جهان باری به جان و دل رهین است

عزیزان چون مرا بینند گویند

مکن ترکش که یاری نازنین است

ترحم نیستت در دل نگارا

مگر آن دل که داری آهنین است