گنجور

 
جهان ملک خاتون

ترا با ما بگو جانا چه کین است

که با ما دایماً رایت چنین است

به چشم خشم در ما بنگری تیز

دو طاق ابروانت پر ز چین است

ندارم در غمت یک دوست باری

چه گویم دشمنم یک رو زمین است

ولیکن دوست پروردن ندانی

به عاشق کشتنت صد آفرین است

به جور از دوست برگشتن ندانم

غمت در دل مرا نقش نگین است

کسی کاو از جفا برگردد از دوست

در این مذهب ورا نه دل نه دین است

بشد عمری مسلمانان که در دل

مرا مهر رخ آن مه جبین است

 
 
 
میبدی

چه چاره مر مرا بختم چنین است

ندانم چرخ را با من چه کین است؟

حکیم نزاری

بتی لاغر میان فربه سرین است

که از سودای او خلقی حزین است

چه گویم از میان او؟ که وصفش

برو ز اندیشه‌ی باریک‌بین است

قبای حسن شد بر قد او ختم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه