گنجور

 
جهان ملک خاتون

گفتم که عهد یار جفاجوی بشکنم

یاد وصالش آمد و بگرفت دامنم

از مهر روی خوب تو چون ذرّه ز آفتاب

سرگشته در هوای تو ای دلستان منم

سر درنیاورم به بهشت برین و حور

چون گشت خاک کوی تو جانا نشیمنم

آن ماه دلستان ز سر عجب و ناز گفت

او خوشه چین چرا شده آخر ز خرمنم

دادم جواب کای بت دلخواه نازنین

در سر چو نور دیده و جانی تو در تنم

پای دلم مقید زنجیر زلف تست

تا کی دو دست شوق ز هجران به سر زنم

بازآی تا به دامن وصلت زنم دو دست

جان جهان فدای رخ آن صنم کنم

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
قطران تبریزی

هرگه که من به زلف وی اندر نگه کنم

شادی و خرمی ز دل خویش برکنم

گردد روان سرشکم و گردد تپان دلم

گردد نژند جانم و گردد نوان تنم

هرگه که دست بر شکن زلف او برم

[...]

سوزنی سمرقندی

ای نجم دین به خط تو عثمان نداد سیم

نه جمله بی میخم باوی چه فن زنم

دل برکنم ز سیم تو تا از برای سیم

آلات روی عثمان چون سیم برکنم

تو بشکنی برای آنچه دهی خط نجم را

[...]

انوری

ای بارگاه صاحب عادل خود این منم

کز قربت تو لاف زمین بوس می‌زنم

تا دامن بساط ترا بوسه داده‌ام

بر جیب چرخ می‌سپرد پای دامنم

تا پای بر مساکن صحنت نهاده‌ام

[...]

سید حسن غزنوی

جان میبرد به عشرت حوران گلشنم

تن می کشد به خدمت دیوان گلخنم

عیسی است جان پاک و خرست این تن پلید

پیکار خر همی همه بر عیسی افکنم

تن دیو و جان فرشته و من نقش دیو شوم

[...]

کمال‌الدین اسماعیل

کوه بلاشدست ز رنج جرب تنم

بیچاره من که کوه بناخن همی کنم

رگهای من چو چنگ برون آمده ز پوست

پس من بناخنان خود آن رگ همی زنم

چون چوب خرگهست برو برپشیزها

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه