گنجور

 
جهان ملک خاتون

بخشد گناه بنده که او پادشاه ماست

گوید که بنده ایست که او در پناه ماست

منعم مکن به غمزه ی خونریز در غمت

غمّاز نیست نیک بدان کاو سیاه ماست

خون جگر ز دیده گشادم ز غم ببین

گر نشنوی تو مردم چشمم گواه ماست

جان در امید وصل تو دادیم دلبرا

گفتی شبی که بنده ی بی اشتباه ماست

رفتم به درگهش که زنم بوسه ای به خاک

دل برد از دو دستم و گفتا که راه ماست

کردیم جان فدای لب لعل دلکشش

روزی به لطف گفت که او نیک خواه ماست

دل برد و یک نظر سوی حال جهان نکرد

بختم به لابه گفت فلانی گناه ماست