گنجور

 
جهان ملک خاتون

ز سوز عشق رخت آتشیست در جانم

که جز وصال توأش چاره ای نمی دانم

به بوستان وصالت چو بلبلی مستم

ولی ز شوق جمالت هزار دستانم

اگر تو شوق من و حسن خود نمی دانی

به جان تو که من اخلاص خویش می دانم

اگرچه هست شکستی تو را ز صحبت ما

من از وصال تو زین بیش صبر نتوانم

به دست ما نبود جز سری، جو سرو خرام

میان باغ روان تا به پایت افشانم

منم ز تیغ فراقت عظیم خسته و زار

مگر وصال تو باشد دوای درمانم

حکایت شب وصلش ز من مپرس ای دل

که من به روی چو ماهش ز دیده حیرانم

جهان ز عشق تو جان را نهاده بر کف دست

نشسته تا چه دهد آن نگار فرمانم