گنجور

 
جهان ملک خاتون

من تو را یار خویش می دانم

همچو مرهم به ریش می دانم

چون نداری عنایتی سوی ما

این هم از بخت خویش می دانم

بی رخت گل ز خار نشناسم

بی لبت نوش نیش می دانم

از جفا کم نمی کنی چکنم

من وفا از تو بیش می دانم

گرچه بیگانگی کنی با ما

من تو را به ز خویش می دانم

هرچه دشمن مرا ز پس گوید

فعل او را ز پیش می دانم

مذهب عشق ما دگر چیزست

من جهان را ز کیش می دانم