گنجور

 
جهان ملک خاتون

تا کی زنی ز تیغ جفا نیش بر دلم

تا من مگر ز مهر و وفای تو بگسلم

جان و جهان فدای غمش کرده ام ولی

جز آه و ناله نیست ز دلدار حاصلم

گر دوست غافلست ز احوال زار من

ای دل گمان مبر که من از دوست غافلم

چندان به شیب خاک بگریم که اشک من

مهر گیاه دوست برویاند از گلم

من بر جبین جان بنهم داغ بندگیش

دلبر نمی نهد بجز از داغ بر دلم

از چشم شوخ تو همه شب مست و بی خودم

وز زلف سرکشت همه شب در سلاسلم

گویم که ترک عشق تو گویم ولی چه سود

فی الحال آمدی و نشستی مقابلم

گفتند جان ستان و غمش در عوض بده

گفتم برو برو نه بدین نوع جاهلم

مشکل به سر رود ز غمت عمر من بیا

باشد که حل شود ز وصال تو مشکلم