گنجور

 
خواجوی کرمانی

من بار هجر می کشم و ناقه محملم

برگیر ساربان نفسی باری از دلم

طوفان آب دیده گر از این صفت رود

زین پس مگر سفینه رساند به منزلم

با درد خود مرا بگذارید و بگذرید

کاین دم نماند طاقت قطع منازلم

گفتم قدم برون نهم از آستان دوست

از آب دیده پای فرو رفت در گلم

هر جا که می نشینم و هر جا که می روم

نقشش نمی رود نفسی از مقابلم

گر دیگری به ضربت خنجر شود قتیل

من کشته ی دو ساعد سیمین قاتلم

آن دم که خاک گردم و خاکم شود غبار

از بجر عشق باد نیارد به ساحلم

هر چند عمر در سر تحصیل کرده ام

بیحاصلیست در غم عشق تو حاصلم

خواجو برو که قافله کوس رحیل زد

ای دوستان چه چاره چو من در سلاسلم