گنجور

 
ایرانشان

چو از پرده بنمود رخسار هور

ستاره نهان گشت بی جنگ و شور

یکی انجمن کرد سلکت ز کوه

بزرگان ایران و دانش پژوه

فرستاد و دستور خود را بخواند

در آن مایه ور پیشگاهش نشاند

یکی پیر روشندل جانفزای

زمانه در آورده او را ز پای

رمیده ز تن توش و از مغز هوش

گذشته دو زانو ز بالای گوش

زمانه سرش کرده لرزان چو بید

تن از کام دور و روان از امید

فسرده دل و جای آتش چو یخ

شده هر دو زانو ستون  زنخ

چنین گفت سلکت در آن انجمن

که آمد یکی دانشی نزد من

سخن چند پرسید و پاسخ شنید

به پاسخ ز ما هیچ سستی ندید

همی خواهد اکنون که پرسد سخن

ز دستور ما اندر این انجمن

چو سالار کوه این سخن کرد یاد

همان گه درآمد ز در کامداد

بخمّید و در پیش بردش نماز

همی آفرین کرد بر وی دراز

سرافراز سلکت مر او را بخواند

بپرسید و بنواخت و پیشش نشاند

چو برماین پاکدین را بدید

بنوّی بر او آفرین گسترید

بدو گفت کای پاک فرزانه مرد

دل ما همی آرزوی تو کرد

بدان آمدم تا ببینم تو را

به جان و روان برگزینم تو را

سخنها ز دانش بپرسم یکی

ز تو بهره یابم مگر اندکی

بدانم که امّید ما شد تمام

رسیدیم از این نامداران به کام

پس آن زینهاری که نزدیک ماست

چراغ دل و جان تاریک ماست

سپاریم و ایدر شما را دهیم

سپاسی از این از شما برنهیم

که کام بزرگان بدو اندر است

جهان را ز خورشید روشنتر است

از آن شاخ فرّخ ز باغ کیان

فروزنده گردند ایرانیان

به مهرش گراییده کار بهی

از آن چهره تابنده فرّ مهی

شود نیست کردار جادو و دیو

کند تازه فرمان گیهان خدیو

بدو گفت برماین ای مرد داد

ز دانش مرآیین شاخی به یاد

چو برف آمد از میغ بر کوهسار

زبار اندر آید برکامگار

دلم چون جوان بود بی شاخ بود

به دانش بدو در بسی شاخ بود

ولیکن مگر پاسخ آرم بجای

بدان مایه کِم داد دانش خدای

بپرس آنچه خواهی و پاسخ شنو

از این پیر فرتوت بر راه رو

جهاندیده دستور فرخ نژاد

بدو گفت کای مرد با دین و داد

ز مردم کدام آن که فرّختر است

که رامش بدین فرّخی اندر است

کسی گفت، کاو را نباشد گناه

به گیتی تو فرّختر از وی مخواه

بدو گفت پس بیگنه تر کدام

که بر دیده خود بینمش نام و کام

نگر بیگنه مرد، گفت، آن بوَد

که ایدر به فرمان یزدان بود

بپرهیزد از راه و فرمان دیو

بود راست بر راه گیهان خدیو

بگو تا کدام است، گفت آن دو راه

که ما را همی داشت باید نگاه

ره پاک یزدان کدام است و چیست

که بر راه دیوان بباید گریست

بهی راه یزدان شناسیم و بس

همی بتّری هست با دیو رس

بپرسیدش از بتّری و بهی

که خوانند با دانش و ابلهی

بگویم تو را، گفت اگر بشنوی

ز گفتار پر مایه ی پهلوی

بهی، هومت دانیم، آهوخت و هور

تباهی دُشمتّ و دُشوخ و دُشور

مر این هر سه را آخشیج این سه چیز

بهی و تباهی از ایشان بنیز

بدو گفت کاین چیزها را تمام

ندانم همی هر یکی کآن کدام

دلت گفت، اگر پهلوی داندی

از این داستان داد بستاندی

تو را پارسی بازگویم درست

من از هومت رانم سخنها نخست

بود هومت، پیمان منش بی گمان

که برتر بود رای او زآسمان

به نیک و بد این جهان بنگرد

بدان چیز کوشد کز آن برخورد

و کمتر گراید برآن را که تن

کند ننگ و بدنام بر انجمن

پسندش نیاید کجا آن کند

که جان را به دوزخ گروگان کند

گر آهوخت پرسی تو رادی بود

ز رادی همه ساله شادی بود

ندارد دریغ از روان بهرها

چو نوش آیدش در جهان زهرها

رساند به تن بهره ی تن بنیز

زپاکی و خوبی فزونتر سه چیز

روان و تن تو چو شد بی گزند

شدی بی گمان سهمگن سودمند

گر از هور گویم سخن، راستی ست

کجا راستی دشمن کاستی ست

روانت نیابد بدان سر نهیب

اگر با روان گشته ای بی فریب

روان را چو بفریبی اندر دروغ

بدان سر بود تیره و بی فروغ

چنین است کردار آن هر سه چیز

کنون آخشیجش بگویم بنیز

دُشمت آن که خوانیش افزون منش

نه نیکو نمای و نه نیکوکنش

در این گیتی آویخته روز و شب

نجنبدش بر یاد آن سر دو لب

فزون جوید ار گنجش آید به دست

ز کردار بد سالیان گشته مست

چو گرگ رباینده اندر دوان

بدان سر به دوزخ کشندش روان

دگر راه زفتی نماید دُشوخت

که زفتی روان بی گمانی بسوخت

نه بخشد، نه پوشد، نه آسان خورد

به سختی جهان بر سرش بگذرد

کرا گنج آباد و درویش دل

از او دل بیکبارگی بر گسل

که درویش دل سفله و بی تن است

نه اندر نژاد است کاندر تن است

دریغ آیدش بهره ی تن ز تن

روانش نکوهیده بر انجمن

سدیگر دُشور است کژّ و دروغ

ز گفتار و کردار برده فروغ

تن خویش از آن سان فریبد همی

که از آرزو کم شکیبد همی

همه ساله با کام و خفت و هوا

دل زوش بر تنْش فرمانروا

دروغ آن شناسم، نه آن کز دهن

فزون آید از گونه گونه سخن

ز گفتار او شاد شد کامداد

همی هر زمان آفرین کرد یاد

وزآن پس بپرسید کاندر جهان

ستوده کدام است نزد مهان

چنین داد پاسخ که آن شهریار

که پیروز گر باشد و خوبکار

بپرسید کاندر جهان مستمند

کدام است پی خسته، خوار و نژند

چنین داد پاسخ که درویش زوش

که باشد گه کار ناسخته کوش

بپرسید از او گفت بدبخت کیست

که بر بختِ بد هرکسی خون گریست

بدو گفت دانای ناخوبکار

که کردار بد دارد اندر کنار

بپرسید کاندر جهان کیست پاک

کز آلودگی نیستش ترس و باک

چنین داد پاسخ که یزدان پرست

که این خود نیاید به گیتی به دست

ز پاکی کسی بهره ای یافته ست

کز او اهرمن روی برتافته ست

به گیتی کدام است، گفت، استوار

کسی، گفت، کآهسته تر گاهِ کار

کدام است آهسته تر مرد؟ گفت

جوانی که با سرزنش نیست جفت

بپرسید تا کیست امّیدوار

کسی، گفت، کاو هست کوشا به کار

چو ایدر نیاری تو کوشش بجای

چه امّید دار به دیگر سرای

چنین گفت دهقان موبد پرست

که روزی بیاید به کوشش به دست

ولیکن همان یافت نخچیر، سگ

که گیر و گشا بود گاه به تگ

چو تخم افگنی بر بیابی ز کشت

چو ایدر بکوشی بیابی بهشت

چو گفتند پیش از تو گویندگان

که یابنده باشند جویندگان

نه هر کاو دوان گشت نخچیر یافت

ولیکن همان یافت کاو بِهْ شتافت

که بیدارتر؟، گفت، دانا کسی

که او آزمایش نماید بسی

بپرسید تا کیست با دردتر

توانگر که او را نباشد پسر

کدام است، گفت، از جهان مستمند

که هرگاه یابد ز نوّی گزند

هنرمند، گفتا، کجا بی هنر

بر او دست یابد، بخاید جگر

دل نیکمردی که بد مرد باز

بر او دست یابد، چو بر کبک، باز

ز مردم که افتاده تر در جهان

کسی نامور، گفت، کز ناگهان

بیفتد ز کردار و کار بزرگ

شود روزگارش درشت و سترگ

بپرسید کاندر جهان سربسر

چه دارند مردم همی دوستر

بدو گفت تا تندرست است مرد

جز از کام دل آرزویی نکرد

چو بیمار گشت او به تن نادرست

جز از تندرستی فزونی نجست

بپرسید کاندیشه ی ترسناک

همی از که باید که داریم باک

چنین داد پاسخ که از شاه بد

ز یار فریبنده ی کم خرد

وز آن دشمنی کز تو برتر بود

ز کردار نیکی که بی بر بود

بپرسید کاندر جهان از چه سود

به چه چیز گستاخ بایدْت بود

بدو گفت کز دادگر شهریار

زمانه که با تو بود سازگار

بدان دوست گستاخ بودن که اوست

که از دوستان آشتی بس نکوست

کدام است، گفتا زمانه که به

که پیدا بود اندر او که و مِه

زمانه که بی جنگ و شور است، گفت

بود با بهی روز و شب گشته جفت

بدان را در او دست کوته بود

نه آن کاندر او هرکسی شه بود

بدو گفت بهتر کدام است دین

که آن را ز یزدان سزد آفرین

چنین داد پاسخ که دین آن بپای

که افزون در او یاد گردد خدای

در او راه و آیین نیکو نهند

به درویش و بیچاره بخشش دهند

به کردار نیکو چو یازند دست

چنان دان که باشند یزدان پرست

بدو گفت سالار و مهتر کدام

که جاوید ماند به خوبیش نام

چنین داد پاسخ که آن شهریار

که بخشنده یابی و آمرزگار

بدو مهربان بر کهان و مهان

یکی باشدش آشکار و نهان

کدام است بهتر تو را دوست؟ گفت

کسی کاو بود گاه سختیت جفت

کرا بیشتر، گفت، دوست از جهان

کسی کاو بود راد و خرّم نهان

نوازنده و چرب و شیرین سخن

بود نیکدل برتر از انجمن

بدو گفت دشمن کرا بیشتر

کسی کاو گران دارد از کینه سر

ترشروی و گفتار سرد و درشت

اگر دشمن آید نباشدش پشت

بدو گفت پس دوست جاوید کیست

که با او تن آسان توانیم زیست

چنین داد پاسخ که کردار نیک

ز کردار بد دورتر باش دیک

کدام است نیک ای خردمند گفت

چو کردار نیکان که نتوان نهفت

به گیتی بگو تا چه روشنتر است

بدو گفت کردار روشنتر است

که کردار دانای روشنروان

چو در باغ آبی ست روشن، روان

چه چیز است گفتا به گیتی فراخ

که او را بدان سر بود برگ و شاخ

چنین داد پاسخ که دو دست راد

فراخ است و زفتی به گیتی مباد

به گیتی بگو تا چه بی برتر است

که بیغاره ی آن بسی در خور است

بدو گفت نیکی بدان ناسپاس

که هرگز نبوده ست نیکی شناس

چو پیوند نیکان بود با بدان

که مرد هشیوار نپسندد آن

که با رنج تر، گفت از این مردمان

که بیم هلاکش بود هر زمان

پرستنده ی شاه دژخیم، گفت

که روزی نیاسود و شادان نخفت

چه دشوارتر، گفت نزدیک شاه

بدو گفت کردار مرد گناه

شگفتی تر اندر جهان، گفت، کیست

که هرکس که آن دید بر وی گریست

بدو گفت نادان نیکی جهش

چو دانای بدکامه و بدکنش

چه ریمن تر است ای خردمند؟ گفت

زبانی که با او دروغ است جفت

نکوهیده تر بر زمین، گفت کیست

ز کردار مردم نکوهیده چیست؟

بدو گفت زفتی ز مرد بزرگ

زنانی که باشند شوخ و سترگ

دگر شاه کاو را دلی کینه کش

دگر نیکمردی که تند است و کش

دگر مرد درویش با برتنی

ز بیچارگان زشت و ناخوش منی

نکوهیده تر بر همه کس دروغ

که از روی مردم ببرّد فروغ

بپرسید از او گفت، کای مردِ مه

چه از کرده ها به، چه ناکرده بِه؟

بدو گفت کرده بِه است آشتی

چو ناکرده به، جنگ پنداشتی

چه بهتر که دارند، گفتا، نگاه؟

زبان گفت کز وی نیاید گناه

چه بهتر کز آن باز داری تو دست؟

بدو گفت خشم آن که داردْت مست

چه فرموده بهتر بدو گفت مرد

تو از زندگانی همی مزد درد

بفرمود بهتر چه چیز است، گفت

که با دوزخ تافته گشت جفت؟

بفرمود گفتا بزه بهتر است

بزه دوزخ سهمگن را در است

چو پاسخ به دانش همی ره نمود

بر او کامداد آفرین بر فزود

به سلکت چنین گفت کای نیکنام

رسانیدی امروز ما را به کام

ندانم که دستور دانار است

وگر شاه فرخنده داناتر است

چو گشتم کنون آگه از کارتان

شدم شادمانه به دیدارتان

گشایم درِ راز بر هر دو باز

چه راز، آن که بارش همه کام و ناز

اگر خود روا باشد اکنون زمن

گشایم سخن بر همه انجمن

وگرنه بفرمای تا این سپاه

همه بازگردند از این پیشگاه

که رازی بزرگ است و با رامش است

جهان را بدین اندر آرامش است

نهانی چو بشنید سلکت سخن

بفرمود تا بازگشت انجمن

وزآن پس سخن گفت با کامداد

سخنگوی ایران زبان برگشاد

که از شاه گیتی درودی پذیر

بدین مژده رامش کن و جام گیر

که آن نامور شاه با داد و دین

پدید آمد از پشت شاه آتبین

چنان فرّش از چهره تابد همی

که گردون به مهرش شتابد همی

کنون چارسالش برآمد فزون

به دیدار ماه و به بالا ستون

پراندیشه از کار او شهریار

که هزمان دگرگونه گرددْش کار

یکی خواب آشفته دیده ست شاه

ز ضحّاک ترسد همی وز سپاه

که آید زمان تا زمان بی گمان

که داند که چون گشت خواهد زمان؟

کنون شاه امّید دارد به تو

که آن نامور را سپارد به تو

همی خواست کز دانش و رای تو

شود آگه از پیکر و جای تو

بدانم فرستاد تا بنگرم

چو دیدم سخن پیش خسرو برم

به هر هفت کشور تو مهتر شوی

اگر دایه ی شاه کشور شوی

اگر بر فریدون کنی دایگی

کند با تو خورشید همسایگی

ز شادی دل سلکت آمد به جوش

خروشید و از وی جدا گشت هوش

شب تیره، گفتا بسی خاستم

کنون یافتم هرچه من خواستم

نهاد آن زمان روی خود بر زمین

همی خواند بر کردگار آفرین

سپاس از تو دارم بدین مژده، گفت

که در زیر خاکم نکردی نهفت

رسیدم بدین آرزو از سپهر

که بینم رخ شاه فرخنده چهر