گنجور

 
ایرانشان

بدو گفت سلکت که ای رهنمون

سزد گر تو ما را کنی آزمون

بپرس آنچه خواهی و پاسخ شنو

که شادی فزاید به فرمان ز تو

گر امروز یابی تو پاسخ ز من

به کامِ دل تو در این انجمن

به فرزانه ما را تو فردا بگوی

همه دانش و دین از او باز جوی

که فرتوت مردی است باریک رای

زمانه در آورده او را ز پای

بپرسید کاندر تن آدمی

چه دیو است چندان که دارد غمی

گذر یابد اندر دل هر کسی

کز او تن نگهداشت نتوان بسی

چنین داد پاسخ که دیوان دَهَند

که اندر تنِ مردم گمرهند

نیاز است و آز است و رشک است و خواب

سخن چین و دو روی و خشم و شتاب

دگر ننگ و کین و دگر ناسپاس

همه دیو در گیتی آن ده شناس

از این ده ستنبه کدام است؟ گفت

نه خرسند گفتا و با کینه جفت

کدام است گفتا پر اندوه تر؟

نیاز، آن که هزمانش اندوه تر

کدام است بد کام تر؟ گفت رشک

که باشد همه ساله با درد و اشک

ستیزه کدامین کند؟ گفت ننگ

که با هر کس آغازد از کینه جنگ

کدام است او سهمگن؟ گفت کین

که باشد همه ساله اسبش به زین

ز دیوان زیانکارتر، گفت کیست؟

فراموشکار آن که مغزش تهی ست

فریبنده و بدگمانتر کدام؟

یکی دیو گفتا که دو روی نام

کدام است گفت از همه ناسپاس؟

کسی بی بر و کم کننده سپاس

چو از مرد دین پاسخ آمد درست

یکی راه باریکتر بازجست

بدو گفت کای مهتر پاک رای

همه پاسخ اندر خور آمد بجای

یکی پرسشم دیگر آمد به روی

اگر پاسخش بازیابی بگوی

به مردم چه داده ست گفتا، خدیو

کز او دور گرداند این چند دیو؟

چنین داد پاسخ که هفت است چیز

که هشتم نیابی مرآن را بنیز

خرد دان و خیم و امید و هنر

همان دین و خرسندی آید دگر

دگر رای دانای پاکیزه کیش

که بیند به دل کارها را ز پیش

چو این هفت چیز اندر آید به دل

ز تن بازگردند دیوان خجل

بپرسید کاین هر یکی را چه کار

که دارد تن مرد پرهیزگار؟

چنین داد پاسخ که کار خرد

چنان دان که تن باز دارد ز بد

گناه گران بازدارد ز تن

بنافتنه خیره سرآید سخن

نه بی بر کند تا توان هیچ رنج

نه دل بندد اندر سرای سپنج

جهان را به نیکی گذارد همه

بد و نیک او بازداند همه

گزیند ز کردارها راه راست

کجا راه کجا بی گمان کس نخواست

ببیند پس و پیش هر کار نیز

شناسد سره زرّ پاک از پشیز

ز کاری که یزدان بسر بد توان

نجوید به دل تا نرنجد روان

به چیز کسان از بُنه ننگرد

چنین است آیین و کار خرد

دگر کار خیم آن که تن از بدی

نگهدارد و پیش گیرد بهی

بدارد تن مرد پیراسته

به گفتار و کردارش آراسته

هم از آرزو بازدارد تنش

که هست آرزو مهترین دشمنش

دگر کار امّید بشنو که چیست

که بر ناامیدی بباید گریست

گر امّید داری به دیگر سرای

همه سوی کردار نیکی گرای

شمرده دمت را به نیکی گذار

به نیکی ببر تا توان روزگار

که نیکی نبیند کس از ناامید

سیاهش همان و همانش سفید

دگر کار خرسندی ای نیکمرد

نگر تا ز بیشی نیایدت درد

به هر چیز کآیدْت پیش از جهان

تو خرسند باش آشکار و نهان

ز بی روی هر کاره برتاب روی

بیندیش و نایاب هرگز مجوی

چو بگذشت کاری چو باد و چو میغ

به تو باز ناید، مخور زآن دریغ

کدامین هنر بهتر ای پاک رای

ز خرسند بودن به باغ خدای

نیاید نه خرسند را خواب خوش

ز خرسندی ای پیر گردن مکش

دگر کار دین است باریک راه

بیا گاه تن را ز مرگ و گناه

نگر تا چه را دارد این تیره تن

ره کردگار ار ره اهرمن

بدان کار کوشد که هر دو جهان

مر او را دهند آشکار و نهان

دو کاوند را نیز اگر داندی

ز خودکامگی تن بگرداندی

ز سستی بپرهیزدی روز و شب

نجنباندی بربدی هیچ لب

کراهست خودکامگی زیر دست

به مینو رسید و زآتش برست

چو خودکامه گردد تن اندر کنش

همه دیو ره یابد اندر تنش

یکی دیو زفت است خود کامه مرد

که با او خرد آشنایی نکرد

بدو گفت دستور فرخنده نام

که بیناترین زین هنرها کدام

خرد گفت بیناتر است از همه

خرد چون شبان و هنرها رمه

هشیوار دریاب بیش از خرد

ندیدم، ندانم به هر نیک و بد

کرا از خرد بهره هست اندکی

یکی شاخ یابد از این هر یکی

درستر کدامین و ناکاسته

بدو گفت خیم است آراسته

کرا خیم آراسته ست و درست

دل دیو از او آشنایی نجست

کدام استوار است و هم پایدار

بدو گفت خرسندی است استوار

چو خرسند گشتی به داد خدای

تو را بی گمان هست هر دو سرای

که خرسند را زندگانی خوش است

نه خرسند را دل پر از آتش است

کدام است آهسته تر؟ گفت امید

که از بد بلرزد چو از باد بید

غم و رنج و سختی در این تیره جای

گذارد به امّید دیگر سرای

خزان بگذراند به بوی بهار

گل سرخ جوید نترسد ز خار

شب تیره ی زشت نادلفروز

بسختی گذارد به امّید روز

چنین گفت موبد به خاور خدای

کز امّیدوار است گیتی به پای

کدام است رنجور از این چند چیز

روان است رنجورتر، گفت نیز

چه آگه تر است از همه گفت هوش

کراهوش نی، نیستش چشم و گوش

کدامین هنر مرد را بهتر است

بدو گفت دانش به از گوهر است

کرا گنج دانش بود بی گمان

سرش برشود برتر از آسمان

بدو گفت گوهر کدام است به

کز آن خوبتر گوهر مرد به

بدو گفت نیکی دلی گوهری ست

که تابنده از مهر چون اختری ست

خوش آواز و نیکو دل و چربگوی

فزون زین تو در مرد گوهر مجوی

بپرسید کز نامها به کدام

به از نیکنامی مدان، گفت، نام

چو نیکی کنی نام تو بی گمان

به نیکی برند از پَسَت مردمان

روان را بتر دشمنی گفت چیست

کز او بر تن و جان بباید گریست

چنین داد پاسخ که کردار بد

که نپسندد از هیچ مردم خرد

ز سلکت چو آن پاسخ آمد درست

گل از روی دستور خسرو بُرست

ز شادی برآمد ز جای نشست

برفت و مر او را ببوسید دست

بدو گفت کای مهتر نیکنام

به پاسخ مرا داد دادی تمام

چنان یافتم پاسخ ای نیکخوی

که بود از جهان مرمرا آرزوی

ز دستور امیدوارم بنیز

که آرد مرا پاسخی چند نیز

بشادی از آن انجمن گشت باز

گذر کرد بروی شب دیر یاز