گنجور

 
ایرج میرزا

یکی خِرس بودست در جنگلی

دَرَنده هَیُونی قوی هِیکلی

دو صیّادِ استادِ چالاک و چُست

یکی آلفرِد نام و دیگر اُگُست

نمودند بر یک رِباطی ورود

که بر جنگلِ خرس نزدیک بود

سخن آمد از خرس اندر میان

بر ایشان نمودند تعریفِ آن

که در جُثه بی‌حد بزرگ است او

بود پوستش پر بها و نکو

بسی آمدند از شکار آوران

که عاجز بماندند از صیدِ آن

اُگُست آن زمان گفت که ما دو یار

به زودی نماییم او را شکار

از آن جانور ما نداریم باک

که صیّاد این جا بود ترسناک

به جنگل برفتند آن دو جوان

پیِ خرس گشتند هر سو روان

قضا را نمودند هر جا گذر

ندیدند آن روز از خرس اثر

ز جنگل سویِ خانه باز آمدند

بدین حال بودند خود روزِ چند

بماندند یک هفته در آن رِباط

ز هر قسم مأکولشان در بِساط

خریدند از میزبان نان و آب

نداند وجهِ طعام و شراب

نمودند با او قرار و مدار

که سازیم چون خرس را ما شکار

فروشیم پس جلدِ آن خرس را

نماییم مر قرضِ خود را ادا

همان قسم روزی به جنگل شدند

پیِ خرس هر سو شتابان بُدند

بدیدند تا مِتر مارتَن رسید

بغّرید از دور چون آن دو دید

دو صیّادِ با جُرأت و خودپسند

که ناکُشته‌اش پوست بفروختند

در آن دم که دیدند آن بیل تن

نمودند کَم جرأتِ خویشتن

فُتاد آلفرِد را تفنگش ز دست

ز بیمش به بالای شاخی بجست

اُگُست آن زمان خفت چون مردِگان

نیاورد بیرون نفس از دهان

چو نزدیک باشد متر مارتن بر او

بسی کرد مر گوش بینیش بو

وَرا مُرده پنداشت، زوبر گذشت

چو از چشمِ ایشان بسی دور گشت

اگست از زمین جَست شوریده بخت

بشد آلفرد بر زمین از درخت

بگفتا بر او با لبِ نیم خند

چه در گوشَت آن خرس بنهاد بند؟

چنین داد پاسخ که این گفتِ اوست

چو ناکُشته‌ای خرس مفروش پوست

چه خوش گفت فردوسیِ بی‌قرین

به شهنامه در جنگِ خاقانِ چین

«فرستاده گفت ای خداوندِ رَخش

به دشت آهویِ ناگرفته مبخش!»