گنجور

 
ایرج میرزا

وَ عَلَیکَ السَّلام میرآخور

صاحبِ اسب و اَستَتر و اُشتُر

یادِ من کردی آفرینت باد

همه اوقات شیوه اینت باد

نامه نامیِ تو را دیدم

مهربانیت را پسندیدم

خوب کردی که یادِ من کردی

واقعاً مردی و عجب مردی

خوب کردی که زیرِ چرخِ کبود

گر مَحَبَّت نبود هیچ نبود

من ندانم که دیو یا مَلَکی

صورة سبزهٔی و با نمکی

آن که شیرین بود چو قند تویی

اوّلین شخصِ بیرجند تویی

خواف رفتی و باز برگشتی

گِرد رفتی دراز برگشتی

مزن اباد را فنا کردی

لیره و اسکناس جا کردی

سر درختی و میوه را بردی

همه کاه و بیده را خوردی

خوب کردی که نوشِ جانت باد

گوشتت باد و استخوانت باد

هستم اخلاص کیشِ صاحب جمع

که به جمعِ شما بود چون شمع

شمع گفتن بر او کمی لوس است

کو شکم گُنده همچو فانوس است

گر بُوَد چاق یا بود باریک

بندة آن کسم که باشد نیک

صاحب جمع آدمِ خوبی است

آدمِ پاک قلب و محبوبی است

بعدِ اسفندیارِ رویین تن

هست چشمِ همه به او روشن

خان از آن خوب‌های دوران است

خوبی از چهره‌اش نمایان است

هی بتابد سبیل و سازد پُز

در کند پیش این و آن قُنپُز

می‌نویسی به مشهد آمده بود

مخلص او را ندید و رفت چه سود

مثلِ مصباحِ خالی از علّت

کز برایِ وکالتِ ملّت

آمد از بیرجند و بر ری رفت

من ندیدم کی آمد و کی رفت

تا قیامت سیاه باشد روم

کز پذیراییش شدم محروم

وه چه خوب است اعتصام الملک

خاصه چو افکند نشاطش کُلک

خاصه چون بَطر را به سر بکشد

زنِ آفاق را به خر بکشد

الغرض همچو آن گُلِ زرده

در دل بنده سخت جا کرده

گرچه هستم از او کمی دلگیر

عرضِ اخلاصِ کن ز من به امیر

حضرتِ حاج شیخ هادی را

بندگی عرضه کن ز جانب‌ها

خواهم از من گل و سمن باشی

بر رئیسِ معارفِ کاشی

گرچه با جنس شاه‌زاده بدم

بندة شاه‌زاده معتضِدم

مخلصم بر رئیس نظمیّه

عاشقم بر پلیس نظمیّه

نه پلیسی که کلّه‌اش چو کدوست

آن پلیسی که مثلِ برگِ هلوست

آن پلیسی که اُژدُنانسِ شب است

نه که در روز حاملِ حَطَب است

همچنین بر تمامِ آقایان

عرضِ اخلاصِ بنده را برسان

این که طبعم روان شدست چو آب

علّتش را بگویم و دریاب

خورده‌ام از برای دفعِ ملال

نمکِ میوه یازده مثقال

چون گرفته است تب گریبانم

لاجَرَم مستعّدِ هَذیانم

یک دُعا می‌کنم ز روی صفا

همه آمین کنید ای رفقا

تا بدریاست رفت و امد فُلک

کیر بر کونِ اعتصام‌الملک