گنجور

 
ایرج میرزا

برخیز که باید به قدح خون رز افگند

کِامد مهِ فروردین تا شد مهِ اسفند

آورد نسیم آنچه همی باید آورد

افگند صبا آنچه همی شاید افگند

وقتست نگارا که تو هم چهره فروزی

اکنون که گل و لاله همی چهره فروزند

فضلیست مساعد چه خوش آید که درین فصل

با یارِ مساعد بزنی ساتگنی چند

من شاعرم و قدر تُرا نیک شناسم

عُشّاقِ دگر قدرِ تو چون می نشناسند

من ساده دل و باده کش و دوست پرستم

نه زهد و ورع دارم نه حیله و ترفند

نه مُبغِضِ اِنجیلَم و نه مُسلِمِ تَورات

نه منکرِ فُرقانم و نه معتقدِ زَند

من مهر و وفایم همه تو جور و جفایی

بگشای در صلح و در جنگ فروبند

هر صبح به نوعی دگرم خسته بِمَگذار

هر شام به طرزی دگرم رنجه بِمَپسند

برخیز و سمن بار از آن زلفِ سمن بار

بنشین و شکر ریز از آن لعل شکرخند

میثاق شکستن ، بتِ من آخر تا کی

پیوند گسستن ، مهِ من آخر تا چند

شایسته نباشد ، مشکن این همه میثاق

بایسته نباشد مَگُسِل این همه پیوند

تنها نه دل من ز تو خرسند نباشد

یک دل بِنَدیدَم که ز تو باشد خرسند

زود است که از جور تو آیم به تظلُّم

در حضرتِ آن کش به جهان نیست همانند

این عَمِ شه ناصرِ دین نصرتِ دولت

آن ناصرِ شرعِ نبی و دینِ خداوند

فّرخ گهر و پاک و نکوخوی و نکو روی

فّرخ سیر و راد و عدوسوز و عدو بند

فیروز و جوانبخت و جوانمرد و هنر جوی

بهروز و سخن سنج و سخندان و خردمند

عهدش همگی محکم و قولش همگی راست

گفتش همگی حکمت و لفظش همگی پند

ای خصمِ مَلِکزاده تُرا بهره خوشی نیست

در هند و خُتَن باشی یا چین و سمرقند

خاصیت زهر آرد بر جانِ تو پا زهر

کیفیّتِ سم بخشد اندر لب تو قند

پیوسته تو فیروزی ای میر ازیرک

فیروز پدر بودت و فیروزت فرزند

فرخنده و فّرخ به تو نوروز و سرِ سال

با نصرت و عزّت که نهال تو برومند

همدستِ تو بادا به حَضَر لطفِ الهی

همراه تو بادا به سفر عون خداوند

 
 
 
کسایی

ای آنکه جز از شعر و غزل هیچ نخوانی

هرگز نکنی سیر دل از تُنبُل و ترفند

زیبا بود ار مرو بنازد به کسایی

چونانکه جهان جمله به استاد سمرقند

امیر معزی

اَلمِنهٔ لله که به‌ اقبال خداوند

شادند چه بیگانه و چه خویش و چه پیوند

المِنهٔ لله که مرا زهرهٔ آن است

کایم گه و بیگاه به‌نزدیک خداوند

المنهٔ لِلّه‌ که هم آخر بِبَر آمد

[...]

سوزنی سمرقندی

از قصه دوشینه من تا که خداوند

آگاه شود می‌بسرایم سخنی چند

دوشینه مرا انده آن نامده فرزند

بربست به صد بند و فرو داشت به صد بند

تا صبح به من خیل خیالات فرستاد

[...]

خاقانی

لطف ملک العرش به من سایه برافکند

تا بر دل گم بوده مرا کرد خداوند

دل گفت له الحمد که بگذشتم از آن خوف

جان گفت له الفضل که وارستم ازین بند

چون کار دلم ساخته شد ساختم از خود

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه