گنجور

 
۱

ابوسعید ابوالخیر » رباعیات نقل شده از ابوسعید از دیگر شاعران » رباعی شمارهٔ ۴۸۰

 

با یاد تو با دیده تر می آیم

وز باده شوق بی خبر می آیم

ایام فراق چون به سرآمده است ...

ابوسعید ابوالخیر
 
۲

ابوسعید ابوالخیر » رباعیات نقل شده از ابوسعید از دیگر شاعران » رباعی شمارهٔ ۶۸۷

 

... آیا که چه نکتهاست بردوختنی

ای بی خبر از سوخته و سوختنی

عشق آمدنی بود نه آموختنی

ابوسعید ابوالخیر
 
۳

عیوقی » ورقه و گلشاه » بخش ۲۴ - رفتن شاه شام به دیدن گلشاه

 

... نبد روز و شبشان بجز گفت و گوی

ازین کار گلشاه بد بی خبر

نه مر ورقه را بد خبر در سفر ...

عیوقی
 
۴

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۶ - در مدح سلطان محمود و ذکر شکار او گوید

 

... چون بکار دین رسیدی بیقراری بیقرار

چون به اقصای جهان از ملحدان یا بی خبر

حیله سازی تا کنی بر چوب خشک او را سوار ...

فرخی سیستانی
 
۵

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد دهم » بخش ۶ - یاری کردن سلجوقیان هارون را

 

... وی جواب داد که سخت صواب آمد من برین جانب جیحون خواهم بود تو نیز حرکت کن و بر آن جانب فرود آی تا رسولان بمیانه درآیند و آنچه نهادنی است نهاده آید و چون عهد بسته آمد من در زورقی بمیان جیحون آیم و تو همچنین بیایی تا دیدار کنیم و فوجی قوی مردم از آن خویشتن بتو دهم تا بدین شغل که در پیش داری ترا دستیار باشند و من سوی جند بازگردم اما شرط آن است که در باب سلجوقیان سخن نگویی با من بصلح که میان هر دو گروه خون و شمشیر است و من خواهم زد تا از تقدیر ایزد عز ذکره چه پیدا آید

هرون بدین جواب بیارامید و بساخت آمدن و دیدار کردن را با لشکری گران و آراسته قرب سی هزار سوار و پیاده و غلامان بسیار و کوکبه یی بزرگ بجای آمد که آنرا ضمیر آنجا تمام است سه روز باقی مانده از ذی الحجه سنه خمس و عشرین و اربعمایه و بر کران آب برابر شاه ملک نزول کرد و شاه ملک چون عدت و آلت بر آن جمله دید بترسید و ثقات خویش را گفت ما را کاری برآمد و دشمنان خویش را قهر کردیم و صواب آنست که گرگ آشتی یی کنیم و بازگردیم که نباید که خطایی افتد و هنر بزرگ آنست که این جیحون در میان است گفتند همچنین باید کرد پس رسولان شدن و آمدن گرفتند از هر دو جانب و عهدی کردند و بمیان جیحون آمدند و دیدار کردند و زود بازگشتند ناگاه بی خبر هرون نیمشب شاه ملک درکشید و راه بیابان جند ولایت خویش بگرفت و بتعجیل برفت و خبر بهرون رسید گفت این مرد دشمنی بزرگ است بخوارزم بیامد و سلجوقیان را بزد و با ما دیدار کرد و صلحی بیفتاد و جز زمستان که این بیابان برف گیرد از جند اینجا نتوان آمد و من روی بخراسان و شغلی بزرگ دارم چون ازینجا بروم باری دلم بازپس نباشد گفتند همچنین است

و هرون نیز بازگشت و بخوارزم بازآمد و کارهای رفتن بجدتر پیش گرفت و مردم از هر جانبی روی بدو نهاد و از کجات و جغراق و خفچاخ لشکری بزرگ آمد و یاری داد سلجوقیان را بستور و سلاح تا قوتی گرفتند و مثال داد تا به درغان که سر حد خوارزم است مقام کردند منتظر آنکه چون وی از خوارزم منزلی پنج و شش برود سواری سه چهار هزار از آن قوم بروند تا بر مقدمه سوی مرو روند و وی بر اثر ایشان بیاید ...

ابوالفضل بیهقی
 
۶

هجویری » کشف المحجوب » باب اختلافهم فی الفقر و الصّفوة » بخش ۱ - باب اختلافهم فی الفقر و الصّفوة

 

... و اندر این سخن دراز گشته است در این زمانه و هر کسی بر وجه تعجب عبارتی می کنند و بر یک دیگر قولی غریب می آرند و اندر تقدیم و تأخیر فقر و صفوت خلاف است و عبارت مجرد نه فقر است و نه صفوت به اتفاق پس از عبارت مذهبی برساختند و طبع را از ادراک معانی بپرداختند و حدیث حق بینداخت نفی هوی را نفی عین می خوانند و اثبات مراد را اثبات عین می دانند پس موجود و مفقود و منفی و مثبت جمله ایشانند به قیام نفس و هوای خود و طریقت منزه است از ترهات مدعیان

و در جمله اولیا به محلی برسند که محل نماند و درجه و مقامات فانی گردد و عبارت از آن معنی منقطع چنان که نه شرب ماند و نه ذوق و نه قمع و نه قهر و نه صحو و نه محو آنگاه ایشان نامی طلبند ضرورتی تا بر آن معنی پوشند که اندر تحت اسم نیاید و مستعمل صفت نگردد آنگاه هر کسی نامی را که معظم تر باشد به نزدیک ایشان بر آن معنی پوشند و اندر آن اصل تقدیم و تأخیر روا نباشد که کسی گوید که آن مقدم یا این که تقدیم و تأخیر اندر تسمیات واجب کند پس گروهی را نام فقر مقدم نمود بر دلشان معظم بود از آن چه تعلقشان به گذاردش و تواضع بود و گروهی را نام صفوت مقدم نمود بر دلشان معظم بود از آن چه به رفع کدورات و فنای آفات نزدیک بود و مرادشان از این دو تسمیه اعلام خواستند و نشان از آن معنی که عبارت از آن منقطع بود و با یک دیگر اندر آن به اشارت سخن می گفتند و کشف وجود خود را با تمام اعلام کردند مر این گروه را خلاف نیفتاد اگر عبارت فقر آرند یا صفوت باز اهل عبارت و ارباب اللسان را که از تحقیق آن معنی بی خبر بودند اندر مجرد عبارت سخن رفت یکی را مقدم کردند و یکر را مؤخر و این هر دو عبارت بود پس آن گروه رفتند با تحقیق معانی و این گروه ماندند در ظلمت عبارت

و در جمله چون کسی را آن معنی حاصل بود و مر آن را قبله دل خود گردانیده باشد اگر او را فقیر خوانند یا صوفی هر دو نام اضطراری باشد مر آن معنی را که اندر تحت اسم نیاید ...

هجویری
 
۷

هجویری » کشف المحجوب » بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم » بخش ۸ - الکلام فی السُّکر و الصَحْو

 

... پس سکر جمله پنداشت فناست در عین بقای صفت و این حجاب باشد و صحو جمله دیدار بقا در فنای صفت و این عین کشف باشد

و درجمله اگر کسی را صورت بندد که سکر به فنا نزدیک تر بود از صحو محال باشد از آن چه سکر صفتی است زیادت بر صحو و تا اوصاف بنده روی به زیادتی دارد بی خبر بود و چون روی به نقصان نهد آنگاه طالب را بدو امیدی باشد

و این غایت مقال ایشان است اندر صحو و سکر ...

هجویری
 
۸

هجویری » کشف المحجوب » بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم » بخش ۴۴ - فصل

 

... نرهد یکی از شما به عمل خود گفتند تو نیز نرهی به عمل خود یا رسول الله گفت من نیز نرهم الا خدای عز و جل به رحمت خویش اندر گذارد

پس از روی حقیقت بی خلاف میان امت ایمان معرفت است و اقرار و پذیرفت عمل و هرکه ورا بشناسد به وصفی شناسد از اوصاف و اخص اوصاف وی بر سه قسمت است بعضی آن که تعلق به جمال دارد و بعضی آن که به جلال و بعضی آن که به کمال پس خلق را به کمال وی راه نیست به جز آن که وی را کمال اثبات کنند و نقص از وی نفی کنند ماند این جا جمال و جلال آن که شاهد وی جمال حق باشد اندر معرفت پیوسته مشتاق رؤیت بود و آن که شاهد وی جلال حق باشد پیوسته از اوصاف خود با نفرت بود دلش اندر محل هیبت بود پس شوق تأثیر محبت باشد و نفرت از اوصاف بشریت همچنان از آن چه کشف حجاب وصف بشریت جز به عین محبت نبود پس ایمان و معرفت محبت آمد و علامت محبت طاعت از آن چه چون دل محل دوستی بود و دیده محل رؤیت عبرت و دل موضع مشاهدت تن باید که تارک الامر نباشد و آن که تارک الامر بود از معرفت بی خبر باشد

و این آفت اندر زمانه اندر میان متصوفه ظاهر شد که گروهی از ملاحده جمال ایشان بدیدند و قدر و منزلت ایشان معلوم گردانیدند خود را بدیشان ماننده کردند و گفتند که این رنج چندان است که نشناخته ای چون بشناختی کلفت برخاست ...

هجویری
 
۹

هجویری » کشف المحجوب » باب الخرق » بخش ۱ - باب الخرق

 

... و این محال است فسادی که مراد از آن صلاح باشد سهل بود و همه کسان نیز جامه درست ببرند و بدوزند چنان که معهود است و هیچ فرق نباشد میان آن که جامه ای به صد پاره کنند وبر هم دوزند و میان آن که به پنج پاره کنند واندر هر پاره ای از آن خرقه راحت دل مؤمنی است و قضای حاجتی که از آن وی بر مرقعه دوزند

و هرچند که جامه خرقه کردن را اندر طریقت هیچ اصلی نیست و البته اندر سماع در حالت صحت نشاید کرد که آن جز به اسراف نباشد اما اگر مستمع را غلبه ای پدیدار آید چنان که خطاب از وی برخیزد و بی خبر گردد معذور باشد یا چون یکی را چنان افتد اگر جماعتی بر موافقت وی خرفه کنند روا باشد و جمله خرق اهل این طریق بر سه گونه باشد یکی آن که درویش خود خرقه کند و آن اندر حال سماع بود به حکم غلبه و آن دو گونه یکی آن که جماعت و اصحاب به حکم پیری و مقتدایی جامه وی را خرقه کنند و یا اندر حال استغفار از جرمی و دیگر اندر حال سکر از وجدی

و مشکل ترین این جمله خرقه سماعی باشد و آن بر دو گونه باشد ...

هجویری
 
۱۰

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۴۲

 

... مرد دانسته به جان علم و خرد را بخرد

گرچه این خر رمه از علم و خرد بی خبر است

به خرد گوهر گردد که جهان چون دریاست ...

ناصرخسرو
 
۱۱

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۷۹

 

تا مرد خر و کور کر نباشد

از کار فلک بی خبر نباشد

داند که هر آن چیز کو بجنبد ...

ناصرخسرو
 
۱۲

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۹۷

 

... خوش خوش فرود خواهد خوردنت روزگار

موش زمانه را توی ای بی خبر پنیر

زین بد کنش حذر کن و زین پس دروغ او ...

ناصرخسرو
 
۱۳

ناصرخسرو » خوان الاخوان » بخش ۹۶ - صف هفتاد و چهارم

 

گروهی از طبایعیان چنان گفتند که ستارگان و افلاک دانایان و گویندگانند و حجت آوردند بر آن آنچ گفتند که جانوران و سخن گویان را عالم همی بیرون آرد و روا نباشد که بیرون آورده عالم را فضیلتی باشد که مر عالم را که بیرون آورده اوست آن نباشد و ما پیدا کنیم مر خردمندان را که عالم را و آنچ اندروست از ستارگان و افلاک و طبایع حیات نیست و نه دانش و گوییم که دانایان مردم را عالم کهین گفتند و مردم رنج و راحت را شناسنده است از زیر خویش تا بتارک سر و چون عالم مردم مهین است ازین قیاس آسمان سر عالم باشد و زمین پای او و گرداست مردم از آسمان دور است پایش به زمین نزدیک است و بر زمین قرار دارد و مرورا همی گرداند چنانک خواهد از حالی به حالی و همی بینند که مر زمین را که او انباز آسمانست اندر برون آوردن زایشهای حس وزندگی نیست مر زمین را چنانک حس نیست نطق نیست و نداند که بدو چه همی کنند و نه از گردانیدن و شکستن دردی و آسانی همی یابد و چون زمین را که ما بدو پیوسته بودیم بی خبر یافتیم از آنچ همی کند و ز آنچ بدو همی کنند حکم کردیم بر آب که انباز اوست و بر هوا که انباز آبست و بر آتش که انباز باد است به نادانی و هر چهار را نادان یافتیم و این چهارگانه کار پذیران بودند و انبازان بودند با فلک و ستارگان اندر پدید آوردن نبات و حیوان و چون این انبازان بی جان و نادان بودند دانستیم که آسمان و ستارگان که دست ما بدیشان نمی رسد همچنین بی جان و نادان که این دیگران انبازان ایشان اند

ناصرخسرو
 
۱۴

خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۴۷ - مسئلة فی التوحید

 

... مصطفی نوفاله انگوید که باطل صدو بیست و چهار هزار پیغامبر را نگوید که باطلست آن چیز دیگر است آن وقت دید بعین توحید ازل افتاده بود جز از حق دردیده نامد و این محقق که من ترا می گویم که جز از یکی نیست نه آنست که همه مشاهدات او ایذ آن آنست که نور یافت دل عارف ای دران نور او دید آن نور از همه دیده ورها حجاب بود جز ازو نماند نور تاوید که دو گیتی دران نور گم گشت و حق بخودی خود معلوم گشت باید که این ترا دیده ور شود نه علمی و کسبی تا آنگاه حیوة شود و آن خود نه بتست کش بتو عنایت بود و ترا در پذیرد نور اعظم در تو تاباند تا همه از تو بیفتد و گم گردد

توحید یادیست از حق راجع باخلق - قایم نبود مگر بحق و این عبارت هم علتست لکن مظطر شد بآن و عاجز از عین آن و معرفت این همه علتست لکن عین توحید بمحو آنست آن وقت که لم بکن در سر لم یزل شود و باد حقیقت ببهانه ببزد دریای ازل ببهانه غرق کند و تجلی اعظم گوید آب و خاک را که ورای که اول بود ای صفت صفت ازان تو می کاهد و از قدس صفت صفت از ان خود بنیابت می نهد تا بیکاری می شی و بی خبر از خویشتن بیگانه می شی تا چنان نازک شی که پوست خود بر نتابی و با کس نیارامی و از کس نیاسابی مگر بزرق و دروغ

تن عاریت و دل غربت صفات نفسانی از تو می ستاند پاره پاره و صفات روحانی و نعوت قدس بآب قدس شسته و بر حضرت گذرانیده بآن تو می نهد یمحوا الله ما یشاء و یثبت ...

خواجه عبدالله انصاری
 
۱۵

خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۱۵۳ - و من طبقة الخامسة ایضاً ابوعمر و بن نجید

 

... او مات مات بدایه

آن کودک گسیل کرد و گفت پس این گرد این قوم مگرد بوعبدالله خفیف٭ چهار روز از خود غایب بود و بوبکر اشنانی در گور کردند و شیخ بوعبدالله بی خبر

شیخ الاسلام گفت که تشنه را آسایش در چه مگر در آب و گفت وفای دوستی در دوستی بر فتنست الی ان مت البیتان

خواجه عبدالله انصاری
 
۱۶

خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۱۶۹ - و من طبقة السادسة ایضاً ابوالمظفر الترمذی رحمه اللّه

 

... و شیخ عمو گفت که نخاوندی دیگ پختی تا مهمان نبودی و شیخ عباس فقیر هروی گفت که عمران تلتی چیزی نخوردی بروز بی مهمان چون مهمان رسیدی بازو خوردی و چون نرسیدی روزه داشتی روزی نزدیک نماز شام رسیده بود آفتاب زردی بگاه کسی نرسیده وی نیت روزه کرد تا آفتاب زرد بیگاه مهمان در رسید و وی را بحدیث فرا می داشت تا روزه من تمام شود کی بیگاه بود آن شب حق تعالی را بخواب دید الله تعالی باوی گفت عمران تو با ما عادت داشتی نیکو ما با تو سنتی داشتیم نیکو تو عادت خود بدل کردی ما نیز سنت خود باتو بدل کردیم بیدار شد رنجه و اندیشه مند و تلت ده است بنزدیک مصر بس برنیامد که آن مصری یعنی والی کس فرستاد بآن ده بشمار کردن و آن ده تلت همه ملک عمران بود آن کس عامل که بوی فرستاده بود ترسا بود بروی زور کرد و وی را از انجا بکند و ویرا ببایست گریخت

شیخ الاسلام گفت که شیخ عباس گفت مرا بشیراز بودم پیش شیخ بوالحسین سالبه در خانگاه که یکی درآمد ما ندانستیم و نشناختیم کی وی کیست شیخ بوالحسین دروی نگریست گفت عمران تویی گفت بلی شیخ برخاست برپای باستقبال وی باز شد وویرا در برگرفت باز برد و بنشاند خجونده دید کی در چشم وی می ر فت شیخ گفت ویرا این چه بود که در تست می دوندگفت وفی شیء و در من چیز است ازان بی خبر بود عباس گفتکه شیخ مرا گفت هروی زود ویرا بگرمابه بر ببردم و شیخ جامه تن خویش بیرون کرد و بگرمابه فرستاد چون فارغ شد بیرون آمد و جامه شیخ دروی پوشیدم آمدیم تا خانقاه آن شب دعوة شاختند بشکوه که شیخ الشیوخ بوالحسین سال به بخانه وی بسیار بوده بود که هر سال همه مشایخ یکراه بخانه وی امدندی بمصر بآن ده تلت و وی دعوتی کردی دعوت جمع شیخ گفت باری یک چند بنزدیک من باشد تا مگر بآن خدمتها که وی کرده بلختی قیام نمایم چون دیگر روز بود بامداد عمران پای افزار خواست شیخ گفت بروی گفت بروم شیخ رنجه شد گفت روزی چند باری بنشین تا براسایی گفت بروم من مردی معاتیم نباید که در من تنعم بیند نه پسندد بروم سر بمحنت خود باز نهم تا خود چه بود شیخ عباس گفت که پس ازان ویرا در مصر یافتند در ویرانی مرده و هوش یک گوش وی بخورده

شیخ الاسلام گفت که شیخ بوالحسین سال به گفت که هر کی عشرت از صحبت باز نداند او نه صوفیست عشرت وقتیست و صحبت جاویدی وقتی بوالحسین سال به فرا خادم گفت چه می سازی درویشانرا گفت حلوا پانیذ گفت درویشانرا می پانیذ حلوا کنی جز از شکر مساز و در خدمت کردن درویشان ومراعات کردن ایشان ویرا عجایبهاست ...

خواجه عبدالله انصاری
 
۱۷

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب سوم » بخش ۸ - جمع و تفرقه

 

... استاد امام رحمة الله علیه گوید هر کی تاء جعلت برفع گوید از خود خبر داده بود و چون بنصب گوید بیزاری شده باشد که این بتکلف من بود بلکه خطاب کرده باشد با صانع خویش که این بفضل تست و تو مخصوص کردی مرا بتکلف من نبود اول بر خطر دعوی بود و دیگر بصفت بیزاری شدن بود از حول و قوت و اقرار دادن بود بفضل و فرق بود میان آنکه گوید بجهد خویش پرستم ترا و میان آنک گوید بفضل تو و لطف تو ترا بشناختم

و جمع جمع برتر ازین بود و خلاف است میان مردمان در این جمله بر حسب فرق اندر احوال ایشان و تفاوت درجات ایشان هر کی اثبات کند نفس خویش را و خلق را ولکن همه را قایم بحق بیند این جمع بود و چون از دیدار خلق ربوده باشد و از نفس خویش و بهمگی از همه اغیار بی خبر و بی علم بدانچه ظاهر شود از سلطان حقیقت و غلبت گیرد آن جمع جمع باشد تفرقه اغیار دیدن بود خدایرا و جمع اغیار دیدن بود بخدای و جمع جمع بهمگی از همه چیزها هلاک شدن بود و حس نایافتن بغیر خدای بوقت غلبۀ حقیقت و پس ازین حالی بود لطیف قوم آنرا فرق ثانی خوانند و آن آن بود کی بنده با حال صحو دهند بوقت ادای فریضها تا قیام کردن بر وی جاری بود بفریضها اندر اوقات او تا بازگشتن بود ازو بخدای نه بازگشتن بنده را ببنده خویشتن را اندرین همه حالها اندر تصرف حق بیند مبدی ذات خویشتن بیند و مجری احوال و افعالش داند برو بعلم و مشیت او

و اشاره کرده اند بلفظ جمع و فرق بگردانیدن حق جمله خلق را از حال بحال جمع کرد همه را اندر تصریف و تقلیب از آنجا که آفریدگار ذوات ایشان است و رانندۀ صفات ایشان پس پراکنده گرداند در درجات گروهی را سعید کرد و گروهی را بعید کرد گروهی را مجذوب کرد گروهی را بقرب خویش راه داد و گروهی را دور کرد و انواع و افعال او را نهایت نیست و شرح را بدان راه نیست و انشدوا للجنید در معنی جمع و تفرقه ...

ابوعلی عثمانی
 
۱۸

قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۳۲ - در مدح ابوالمعمر

 

... رفتن و رنگش دهد از آب و از آتش نشان

هرچه بندیشی بوهم اندر بداند بی خبر

هرچه زو خواهی براز اندر بگوید بیدهان ...

قطران تبریزی
 
۱۹

عنصرالمعالی » قابوس‌نامه » باب سی و هشتم: اندر آداب ندیمی کردن

 

بدان ای پسر که اگر پادشاهی ترا ندیمی دهد اگر آلت منادمت پادشاه نداری مپذیر که هر که ندیمی پادشاه {کند} چند خصلت در وی بباید چنانکه اگر مجلس خداوند را از جلوس وی زینتی نباشد باری شینی نبود اول باید که هر پنج حواس به فرمان او باشد و دیگر باید که لقایی دارد که مردمان را از دیدار او کراهیتی نباشد تا این ولی نعمت از دیدار او ملول نباشد سیوم باید که دبیری بداند تازی و پارسی تا اگر در خلوت این ملک را حاجت افتد به چیزی خواندن و نوشتن و دبیر حاضر نباشد این پادشاه ترا نامه ای خواندن فرماید یا نبشتن عاجز نمانی چهارم باید که اگر ندیم شاعر نباشد و بد و نیک شعر نداند نظم بر وی پوشیده نماند و اشعار تازی و پارسی یاد دارد تا اگر این خداوند را گاه و بیگاه به بیتی حاجت افتد شاعری را طلب نباید کردن یا خود بگوید یا روایت کند از کسی همچنین از طب و نجوم باید که بداند تا اگر ازین صناعت ها سخنی رود یا بدین باب حاجت افتد آمدن طبیب یا منجم حاجت نباشد تو آنچ دانی بگوی تا شرط منادمت بجای آورده باشی تا این پادشاه را بر تو اعتماد افتد و به خدمت تو راغب تر شود و نیز باید که و دیگر باید که در ملاهی ندیم را دستی بود و چیزی بداند زدن تا اگر پادشاه را خلوتی بود که مطرب را جای نباشد بدآنچ دانی وقت او را خوش داری تا او را بدان سبب بر تو ولعی دیگر باشد و نیز محاکی باشی و بسیار حکایات مضحکه و مسکته یاد داری و نوادر هاء بدیع که ندیم بی حکایت نوا در ناتمام بود و نیز باید که نرد و شطرنج باختن بدانی نه چنانک مقامر باشی که هر گاه که به طبع مقامر باشی ندیمی را نشایی و نیز با این همه که گفتم قرآن باید که یاد داری و از تفسیر چیزی بدانی و از فقه چیزی خبر داری و اخبار رسول علیه السلام بدانی و از علم شریعت و از هر چیزی بی خبر نباشی تا اگر در مجلس پادشاه ازین معنی سخنی رود جواب بدانی دادن و به طلب قاضی و فقیه نباید شدن و نیز باید که سیر الملوک بسیار خوانده باشی و یاد گرفته و خود به نفس خویش خصلت های ملوک گذشته می گویی تا در دل پادشاه کار می کند و بندگان حق تعالی را در آن نفعی و تفرجی می باشد و باید که در تو هم جد باشد و هم هزل اما باید که وقت استعمال بدانی که کی باشد و به وقت جد هزل نگویی و به وقت هزل جد نگویی که هر علمی که بدانی و استعمال ندانی دانستن و نادانستن هر دو یکی باشد و با این همه که گفتم باید که در تو فروست و رجولیت باشد که ملوک همیشه نه به عشرت مشغول باشند و چون وقتی مردی باید نمودن بنمایی و ترا توانایی آن بود که با مردی یا دو مرد بزنی مگر و العیاذ بالله در خلوتی یا در میان نشاطی کسی خیانت اندیشد بدین پادشاه و از جمله حوادث حادثه ای زاید تو آنچ شرط مردی و مردمی بود بجای آری که آن ولی نعمت به سبب تو رستگاری یابد و اگر گذشته شوی حق خداوند و حق نعمت او گزارده باشی و به نام نیک رفته حق فرزندان تو بر آن خداوند واجب باشد و اگر برهی نام نیک و نان یافته باشی تا باقی عمر خویش پس اگر اینکه گفتم در تو موجود نباشد باید که بیشتر ازین باشد تا ندیمی پادشاه را شایسته باشی اگر چنان بود که از ندیمی نان خوردن و شراب خوردن و هزل گفتن دانی از پس ندیمی نبود تدبیر ندیمی کن تا آن خدمت بر تو وبال نگردد و نیز تا تو باشی هرگز از خداوند خویش غافل مباش و در مجلس پادشاه در بندگان او منگر و چون نبیذ ساقی به تو دهد در روی او منگر و سر در پیش دار و چون نبیذ خوردی قدح به ساقی باز ده چنانک در وی ننگری تا خداوند را از تو در دل چیزی صورت نبندد و خویشتن نگاه دار تا خیانت نیفتد

حکایت شنودم که قاضی عبدالملک غفری را مامون ندیمی خاص خود داد که عبدالملک نبیذ خواره بود و بدین سبب از قضا معزول شد روزی در مجلس غلامی نبیذ بدین قاضی عبدالملک داد چون نبیذ بستاند به غلام نظر کرد و به چشم بدو اشارت کرد و یک چشم را لختی فرو خوابانید مامون نگاه کرد بدید عبدالملک دانست که مامون آن اشارت را بدید همچنان چشم نیم گرفته همی داشت مامون بعد از ساعتی قاضی عبدالملک را پرسید به عمدا که ای قاضی چشم ترا چه برسید عبدالملک گفت هیچ نمی دانم درین ساعت به هم فراز آمد بعد از آن تا وی زنده بود در سفر و در حضر و خلا و ملا و در خانه و در مجلس هرگز تمام چشم باز نکرد تا آن تهمت از دل مامون برخاست و ندیم باید که بدین کفایت باشد

عنصرالمعالی
 
۲۰

عنصرالمعالی » قابوس‌نامه » باب چهل و دوم: اندر آیین و شرط پادشاهی

 

... حکایت بدان ای پسر که به روزگار خال تو مودود بن مسعود در غزنین بود من به غزنین شدم مرا اعزاز و اکرام کرد چون چندگاه برآمد مرا بدید و بیآزمود مرا منادمت خاص داد و ندیم خاص آن بود که هیچ روز از مجلس او غایب نباشد پس به وقت طعام و شراب مرا حاضر بایستی بود پیوسته اگر ندیمان دیگر بودندی یا نی روزی بامداد پگاه صبوحی کرده بود و هم چنان در نبیذ لشکر را بار داد و خلق درآمدند و خدمت کردند و بازگشتند خواجه بزرگ عبدالرزاق بن حسن المیمندی اندر آمد وزیر او بود او را نیز بار گرفت چون زمانی بود مشرف درگاه درآمد و خدمت کرد و ملطفه {ای} على بن ربیع خادم را داد و خادم به سلطان داد وی همی خواند پس روی سوی وزیر کرد و گفت این منهی را پانصد چوب ادب فرمای تا دیگر بار آنها شرح کند که در این خط نبشته است که دوش در غزنی به دوازده هزار خانه سماق یافته اند و من ندانم که آن خانه کی بود و به کدام محلت ها بود هر چند خواهی باش وزیر گفت بقاء خداوند باد برای تخفیف به جمع گفته است که اگر به شرح گفتی کتابی شدی که درو به یک دو روز خوانده نیامدی اگر خداوند رحمت کند و این را عفو فرماید تا بگویم که بار دیگر به تفصیل نویسد گفت این بار عفو کردم بار دیگر چنان باید که بنویسد که خواجه می گوید

پس باید که از حال لشکر و رعیت نیک آگاه باشی و از حال مملکت خویش بی خبر نباشی خاصه از حال وزیر خود و باید که وزیر تو آب خورد تو بدانی که خان ومان خود بدو سپرده ای اگر از وی غافل باشی از خان ومان خود غافل بوده باشی نه از کار و حال وزیر خویش و با پادشاهان عالم که همسران تو باشند اگر دوستی کنی نیم دوست مباش و اگر دشمنی کنی دشمن ظاهر باش و به آشکارا دشمنی توانی نمود با هم شکل خویش پنهان دشمنی مکن از آنچ

حکایت شنودم که اسکندر به جنگ دشمنی از آن خویش می رفت با وی گفتند یا ملک این مرد که خصم است مردی غافل است بر وی شب خون باید کرد اسکندر گفت ملک نباشد آنکه ظفر به دزدی جوید ...

عنصرالمعالی
 
 
۱
۲
۳
۸۲
sunny dark_mode