گنجور

 
حسین خوارزمی

این چه داغی است که از هجر تو بر جان من است

وین چه سوزیست که بر سینه بریان من است

حال دل از شکن طره خود پرس که او

مو بمو واقف احوال پریشان من است

با چنین دیده غم دل نتوانم پوشید

زانکه غماز دلم دیده گریان من است

همچو مجنون بجنون شهره شهری شده ام

تا سر زلف خوشت سلسله جنبان من است

بی توام ترک تماشای گلستان نبود

هر کجا چون تو گلی او ز گلستان من است

آسمان گو بنشان شمع شب افروز فلک

ماه رخساره تو شمع شبستان من است

از زر و سیم رخ و اشک توانگر گشتم

تا که گنج غم تو بر دل ویران من است

زان لب همچو نگین و دهن چون خاتم

ملک آفاق چو جمشید بفرمان من است

سالها لاف زدم کان فلانم لیکن

از کرم هیچ نگفتی که حسین آن من است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode