گنجور

 
مجد همگر

ترک من کان دهنش پسته خندان من است

در شکر خنده لبش تنگ به دندان من است

هر زمانم ز لب خویش حیاتی بخشد

شد حقیقت که لبش چشمه حیوان من است

گفتمش دی که تو آرام دل و جان منی

دیدم امروز که در خون دل من جان من است

با همه درد بسازم چکنم درمان چیست

چون همه در دلم زوست که درمان من است

جرم بر دیده نهادم که به رویش نگریست

دیدم و جرم دل بی سرو سامان من است

دیده رانیست گناه این همه آفت ز دل است

چکند دیده گناه دل نادان من است

هیچ فرمان نبرد گرچه نصیحت کنمش

وای من کاین دل گمره نه بفرمان من است

گر شبی شور ز خاک دراو برخیزد

آن یقین دان که ز شوریدن و افغان من است

گفتم از زاری من هیچ خبرداری گفت

هر شبی زاری تو بر در و ایوان من است

گفتم این زاری بلبل نفس من ز چه خاست

گفت کز حسرت روی چو گلستان من است

گفت کاین سبزه خطم ز چه پیدا شد زود

گفتم از تربیت اشک چو باران من است

گفت گرد رخم این خط سیه باری چیست

گفتم آن دود دل خسته حیران من است

گفتمش خنده من از چه بود گهگاهی

گفت کز خاصیت لولو مرجان من است

گفتم این حال پریشانیم از چیست بگو

گفت کز عشق سر زلف پریشان من است

گفتمش سرخی این دیده خونبار ز چیست

گفت کز عکس عقیق شکر افشان من است

گفتمش دیده دربار من از چیست پرآب

گفت کز نور رخ چون مه تابان من است

گفتمش گوی دل من ز چه شد سرگشته

گفت کو عاشق خاک سرمیدان من است

گفتم از چیست بسان سر چوگان قد من

گفت کز آروزی گوی زنخدان من است

گفتم اورا که جگر خوردن من باری چیست

گفت کز عشق دهان چو نمکدان من است

گفتم از بهر چه چون کاه باشد رخ من

گفت کز آروزی لعل بدخشان من است

گفتم از دلشدگانت پسر همگر کیست

گفت کو بنده کمتر سگ دربان من است

گفتم او آن تو شد خاصه تو خود آن کیئی

گفت من زآن ویم مطلق و او ز آن من است