گنجور

 
حسین خوارزمی

جان و جهان فدایت ای آنکه به ز جانی

ذوقی است جان سپردن چون جان تو می ستانی

مردن بداغ دردت عیش است بی نهایت

گشتن قتیل عشقت عمریست جاودانی

از حال مست این ره هشیار نیست آگه

ساقی بیار جامی زان باده ای که دانی

چون گریه دو چشمم غماز حال من شد

نشگفت اگر بماند راز دلم نهانی

بی همدمان یکدل از زندگی چه حاصل

ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی

گر دوست جوئی ای دل از خویش بی نشان شو

تا زو نشان بیابی در عین بی نشانی

ایمرغ سدره منزل بگشای بال و بر پر

زین خارزار صورت در گلشن معانی

یارب چه عیش باشد در گلشنی نشستن

کایمن بود بهارش از آفت خزانی

بر تخت ملک سرمد دارد حسین مسند

گر بگذرد چه نقصان زین خاکدان فانی