گنجور

 
حسین خوارزمی

خوشا جانی که بستاند بدست خویش جانانش

زهی عیدی که عاشق را کشد از بهر قربانش

چو لاله داغ دل باید چو غنچه چاک پیراهن

که تا یابد مشام جان شمیمی از گلستانش

بکن پیراهن هستی ز شوقش چاک تا دامن

که سر در عین بیخویشی برآری از گریبانش

چو اندر خلوت خاصش بدین هستی نمی گنجی

ز دربانش چه میپرسی چو حلقه پیش دربانش

گر از آب حیات ای دل بمنت میدهد خضرت

چو تو هستی زمستانش بخاکش ریز و مستانش

شراب از اشک گلگون و کباب از دل کند جانم

اگر گردد شبی جانان ز روی لطف مهمانش

مرا عاشق چنان باید که روز حشر نفریبد

نعیم جنت اعلی ریاض خلد رضوانش

خرد در کفر و در ایمان بسی دیباچه پردازد

چو عشق آتش برافروزد بسوزد کفر و ایمانش

برون کن پنبه غفلت ز گوش جان خود یکدم

بیا پیش حسین آنگه شنو اسرار پنهانش