گنجور

 
حسین خوارزمی

این منم ره یافته در مجلس سلطان خویش

جان دهم شکرانه چون دیدم رخ جانان خویش

دیگران گر سیم و زر آرند از بهر نثار

من نثار حضرت جانانه سازم جان خویش

دارم از دیده شرابی و کبابی از جگر

تا خیال دوست را آرم شبی مهمان خویش

داشتم پیمان که از پیمانه باشم مجتنب

باده چون پیمود ساقی رستم از پیمان خویش

راز من از اشک سرخ و روی زردم فاش شد

من نکردم آشکارا قصه پنهان خویش

از جراحتهای او داریم راحتها بسی

زانکه از دردش همی یابد دلم درمان خویش

جوهر کان را سلاطین معانی طالبند

شکر ایزد را که باری یافتم در کان خویش

گوهر کان را نمی یابند غواصان عشق

شادی جان کسی کو یافت در عمان خویش

شادی دنیا و هم عقبی شود آن حسین

این گدا را از کرم گر تو بخوانی آن خویش