گنجور

 
همام تبریزی

آرزوهاست در دلت پنهان

انها من سلاسل الشیطان

که به دوزخ بدان کشند تو را

ان تکن منکر فسوف تری

دل به دنیا چو مشتغل گردد

جوهرش تیره تر ز گل گردد

دل که می گردد از هوا خالی

از محبت می شود حالی

دل که می‌گردد اندرو گله‌ای

دل مخوانش که هست مزبله‌ای

کوه اندوه می‌نهی بر دل

تا کنی قطعه‌ای زمین حاصل

دل که معشوق او مدر باشد

آن دل از عشق بی‌خبر باشد

سیم کان روغن چراغ دل است

زر که آب روان باغ دل است

هرکه این هردو را کند حاصل

روشن و تازه باشد او را دل

لیک شرح دل عوام است این

وصف انسان ناتمام است این

هرکه از آفتاب نور الله

دل و جانش منور است چو ماه

در پی سیم و زر کجا پوید

روشنایی ز نور حق جوید

حرص و دل هردو در یکی سینه

روی زنگی‌ست پیش آیینه

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
عنصری

چون بیامد بوعده بر سامند

آن کنیزک سبک زبام بلند

برسن سوی او فرود آمد

گفتی از جنبشش درود آمد

جان سامند را بلوس گرفت

[...]

مسعود سعد سلمان

چیست آن کاتشش زدوده چو آب

چو گهر روشن و چو لؤلؤ ناب

نیست سیماب و آب و هست درو

صفوت آب و گونه سیماب

نه سطرلاب و خوبی و زشتی

[...]

ابوالفرج رونی

ثقة الملک خاص و خازن شاه

خواجه طاهر علیک عین الله

به قدوم عزیز لوهاور

مصر کرد و ز مصر بیش به جاه

نور او نور یوسف چاهی است

[...]

سنایی

ابتدای سخن به نام خداست

آنکه بی‌مثل و شبه و بی‌همتاست

خالق الخلق و باعث الاموات

عالم الغیب سامع الاصوات

ذات بیچونش را بدایت نیست

[...]

وطواط

الترصیع مع التجنیس

تجنیس تام

تجنیس تاقص

تجنیس الزاید و المزید

تجنیس المرکب

[...]