آرزوهاست در دلت پنهان
انها من سلاسل الشیطان
که به دوزخ بدان کشند تو را
ان تکن منکر فسوف تری
دل به دنیا چو مشتغل گردد
جوهرش تیره تر ز گل گردد
دل که می گردد از هوا خالی
از محبت می شود حالی
دل که میگردد اندرو گلهای
دل مخوانش که هست مزبلهای
کوه اندوه مینهی بر دل
تا کنی قطعهای زمین حاصل
دل که معشوق او مدر باشد
آن دل از عشق بیخبر باشد
سیم کان روغن چراغ دل است
زر که آب روان باغ دل است
هرکه این هردو را کند حاصل
روشن و تازه باشد او را دل
لیک شرح دل عوام است این
وصف انسان ناتمام است این
هرکه از آفتاب نور الله
دل و جانش منور است چو ماه
در پی سیم و زر کجا پوید
روشنایی ز نور حق جوید
حرص و دل هردو در یکی سینه
روی زنگیست پیش آیینه