گنجور

 
اقبال لاهوری

بنگر که جوی آب چه مستانه میرود

مانند کهکشان بگریبان مرغزار

در خواب ناز بود به گهوارهٔ سحاب

وا کرد چشم شوق به آغوش کوهسار

از سنگریزه نغمه گشاید خرام او

سیمای او چو آینه بیرنگ و بی غبار

زی بحر بیکرانه چه مستانه میرود

در خود یگانه از همه بیگانه میرود

در راه او بهار پریخانه آفرید

نرگس دمید و لاله دمید و سمن دمید

گل عشوه داد و گفت یکی پیش ما بایست

خندید غنچه و سر دامان او کشید

نا آشنای جلوه فروشان سبز پوش

صحرا برید و سینهٔ کوه و کمر درید

زی بحر بیکرانه چه مستانه میرود

در خود یگانه از همه بیگانه میرود

صد جوی دشت و مرغ و کهستان و باغ و راغ

گفتند ای بسیط زمین با تو سازگار

ما را که راه از تنک آبی نبرده ایم

از دستبرد ریگ بیابان نگاه دار

وا کرده سینه را به هوا های شرق و غرب

در بر گرفته همسفران زبون و زار

زی بحر بیکرانه چه مستانه میرود

با صد هزار گوهر یکدانه میرود

دریای پر خروش ز بند و شکن گذشت

از تنگنای وادی و کوه و دمن گذشت

یکسان چو سیل کرده نشیب و فراز را

از کاخ شاه و باره ه کشت و چمن گذشت

بیتاب و تند و تیز و جگر سوز و بیقرار

در هر زمان به تازه رسید از کهن گذشت

زی بحر بیکرانه چه مستانه میرود

در خود یگانه از همه بیگانه میرود