گنجور

 
جامی

آن ترک شوخ بین که چه مستانه می‌رود

شهری اسیر کرده سوی خانه می‌رود

هر جانبی که جلوه‌کنان روی می‌نهد

با او هزار عاشق دیوانه می‌رود

جانم ز تن رمید به سودای خال او

مرغ از قفس پرید پی دانه می‌رود

از صبر رفته پیش غمش می‌کنم گله

با آشنا حکایت بیگانه می‌رود

حاشا که شمع چهره فروزد میان جمع

گر داند آنچه با دل پروانه می‌رود

زاهد به خُلد مایل و عاشق به کوی دوست

بلبل به باغ و جغد به ویرانه می رود

جامی ملول شد ز رفیقان کوی زهد

پیمان شکست و بر سر پیمانه می‌رود

 
 
 
همام تبریزی

جان‌ها در آتشند که جانان همی‌رود

سیلاب خون ز دیدهٔ گریان همی‌رود

یعقوب را زیوسف خود دور می‌کنند

خاتم برون ز دست سلیمان همی‌رود

آدم وداع سایهٔ طوبی همی‌کند

[...]

اسیر شهرستانی

صبح است و فیض گریه مستانه می رود

خون هوا زکیسه پیمانه می رود

یاران هزار داد شکایت کجا برم

ز این کهنه آشنا که چو بیگانه می رود

گل گل شکفته نام خدا دور چشم بد

[...]

اقبال لاهوری

زی بحر بیکرانه چه مستانه میرود

در خود یگانه از همه بیگانه میرود

زی بحر بیکرانه چه مستانه میرود

در خود یگانه از همه بیگانه میرود

زی بحر بیکرانه چه مستانه میرود

[...]

مشاهدهٔ ۴ مورد هم آهنگ دیگر از اقبال لاهوری
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه