گنجور

 
اسیر شهرستانی

صبح است و فیض گریه مستانه می رود

خون هوا زکیسه پیمانه می رود

یاران هزار داد شکایت کجا برم

ز این کهنه آشنا که چو بیگانه می رود

گل گل شکفته نام خدا دور چشم بد

می آید از چمن به پریخانه می رود

خواب عدم خیال و فریب عدم محال

کی از دلم غم تو به افسانه می رود

در نشئه هلاک نگویی اسیر مرد

مخمور گشته است و به میخانه می رود