به کوی دوست که وهم و خیال ره نبرند
مجال کی بود آنجا که عاشقان گذرند
ندیده دیدۀ کس حسن بینهایت او
ز فرق تا به قدم گر چه عارفان نظرند
چو هست آینه روی دوست حسن صور
برای عکس در آیینهها همینگرند
خیال بین که ز جانان وصال میجویند
خبر دهید به یاران که جمله بیخبرند
اگر شمال و صبا را روانه گردانم
به آن دیار ره دور او به سر نبرند
بخوان همام دو بیت از حدیث خوش نفسی
که عاشقان سخنش را حیات جان شمرند
گروه عشق کز اثبات محو در سفرند
به شهر نام و نشان میرسند میگذرند
چو مرغ و ماهی کاندر هوا و آب روند
نشان پی نگذارند از آن که بیاثرند