گنجور

 
همام تبریزی

مشتاب ساربان که مرا پای در گل است

در گردنم ز حلقه زلفش سلاسل است

تعجیل می‌کنی تو و پایم نمی‌رود

بیرون شدن ز منزل اصحاب مشکل است

شیرینی وصال چو بی‌تلخی فراق

کس را نصیب نیست ز دوران چه حاصل است

چون عاقبت ز صحبت یاران بریدنی‌ست

پیوند با کسی نکند هر که عاقل است

روز وداع غرقة خونند عاشقان

وان کاو نظاره می‌کند از دور غافل است

ما را خیال دوست به فریاد می‌رسد

ور نه فراق صحبت او زهر قاتل است

هر جا که می‌نشینم و چندان که می‌روم

در گردنم دو دست خیالش حمایل است

از دیدة همام خیالش نمی‌رود

آنجا فراق نیست که پیوند با دل است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode