گنجور

 
همام تبریزی

دانی چگونه باشد از دوستان جدایی

چون دیده‌ای که ماند خالی ز روشنایی

سهل است عاشقان را از جان خود بریدن

لیکن ز روی جانان مشکل بود جدایی

در دوستی نباید هرگز خلل ز دوری

گر در میان جانان مهری بود خدایی

هر زر که خالص آید بر یک عیار باشد

صد بار اگر در آتش او را بیازمایی

ای نور چشم بینا داری فراغت از ما

ما خوش بدین تمنا دائم که زان مایی

گر صحبتت فقیری جوید عجب نباشد

با عشق در نگنجد سلطانی و گدایی

ما را طمع نباشد پرسیدن و عیادت

از زلف خود نسیمی بفرست اگر نیایی

هر کاو به بوی زلفت جان را نمی‌سپارد

در جان او نباشد بویی ز آشنایی

ای چون همام شهری افتاده در کمندت

زین بند کس نیابد تا جاودان رهایی