گنجور

 
همام تبریزی

مرا چو سرو نو باید به بوستان چه کنم

چو مست روی توام رنگ ارغوان چه کنم

حکایتی که مرا بود با لب و دهنت

نمود اشک به اغیار من نهان چه کنم

اگر نه روی تو باشد کجا برم دیده

وگر نه راز تو گویم من این زبان چه کنم

خیال بود مرا کز تو بر توان گشتن

بیازمودم و دیدم نمی‌توان چه کنم

دلم ز نرگس شوخت علاج می‌طلبد

طبیب نیز چو مست است و ناتوان چه کنم

چو چشمت از نظر خلق شرمسار شود

به طیره گوید کز دست عاشقان چه کنم

مرا چو نیست شبی راه در گلستانت

جز آن که می‌نهمت سر بر آستان چه کنم

چو بوسه‌ای ز لبش خواستم جوابم داد

رقیب می‌نگذارد من ای فلان چه کنم

همام پیش لبت جان به تحفه می‌آرد

لبت چو آب حیات است گفت جان چه کنم