گنجور

 
سیف فرغانی

مرا که روی (تو) باید بگلستان چه کنم

ز باغ و سبزه چه آید، ببوستان چه کنم

گرم ز صحبت جانان بآستین رانند

نهاده ام سر خدمت بر آستان، چه کنم

چو دل نباشد و دلبر بود بدست خوشست

کنون که دلبر و دل رفت این زمان چه کنم

هر آنچه طاقت من بود کردم اندر عشق

ولی ز دوست صبوری نمی توان، چه کنم

دلم بخواست که جان را فدای دوست کند

ولیک لایق آن دوست نیست جان، چه کنم

بخواست جان ز من و باز گفت بخشیدم

مرا چو سود ندارد ترا زیان، چه کنم

چو گفتمش که بیا نزد من زمانی، گفت

که من بحکم رقیبانم ای فلان، چه کنم

گرم بدست فتد آن شکرستان روزی

زمن مپرس که با آن لب و دهان چه کنم

شکایتم ز فراق وی اختیاری نیست

ولی خموش نمی ماندم زبان، چه کنم

ز کوی او نروم همچو سیف فرغانی

بباغ کردم بهر گل آشیان، چه کنم

بیاد جانان تا زنده ام همین گویم

مرا که (روی تو) باید بگلستان چه کنم